شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • چو شاپور شد همچو سرو بـلـند
    نـبودي جدا يك زمان ز اردشير
    نـپرداخـتي شاه روزي ز جنـگ
    چو جايي ز دشمن بـپرداخـتي
    هـمي گـفـت كز كردگار جهان
    كه بي دشمن آرم جهان را به دست
    بدو گفـت فرخنده دسـتور اوي
    سوي كيد هندي فرستيم كـس
    بداند شـمار سـپـهر بـلـند
    اگر هفـت كشور ترا بي هـمال
    يكايك بـگويد ندارد بـه رنـج
    چو بشـنيد بـگزيد شاه اردشير
    فرسـتاد نزديك دانا بـه هـند
    بدو گـفـت رو پيش دانا بـگوي
    بـه اختر نگه كن كه تا من ز جنگ
    اگر بود خواهد بدين دسـتـگاه
    وگر نيست اين تا نباشم به رنـج
    بيامد فرسـتاده شـهريار
    بگفـت آنـك با او شهنشاه گفت
    بـپرسيد زو كيد و غمـخواره شد
    بياورد صـلاب و اخـتر گرفـت
    نـگـه كرد بر كار چرخ بـلـند
    فرسـتاده را گفت كردم شـمار
    گر از گوهر مـهرك نوش زاد
    نـشيند بـه آرام بر تخـت شاه
    بيفزايدش گنـج و كاهدش رنـج
    گر اين كرد ايران ورا گشت راست
    فرسـتاده را چيز بخشيد و گفت
    گر او زين نپيچد سپـهر بـلـند
    فرسـتاده آمد بر شـهريار
    چو بشـنيد گـفـتار او اردشير
    فرسـتاده را گفـت هرگز مـباد
    بـه خانه درون دشمن آرم ز كوي
    دريغ آن پراگـندن گـنـج مـن
    ز مهرك يكي دختري ماند و بـس
    بـفرمايم اكـنون كـه جوينده باز
    بر آتـش چو يابمش بريان كنـم
    بـه جـهرم فرستاد چندي سوار
    چو آگاه شد دخت مهرك بجسـت
    چو بنشست آن دخت مـهرك بده
    باليد بر سان سرو سـهي مر او را دران بوم هـمـتا نـبود
    مر او را دران بوم هـمـتا نـبود



  • ز چـشـم بدش بود بيم گزند
    ورا هـمـچو دسـتور بودي وزير
    بـه شادي نبوديش جاي درنـگ
    دگر بدكـنـش سر برافراخـتي
    بخواهـم هـمي آشـكار و نهان
    نباشـم مـگر شاد و يزدان پرست
    كـه اي شاه روشن دل و راه جوي
    كـه دانـش پژوهست و فريادرس
    در پادشاهي و راه گزند
    بـخواهد بدن بازيابد بـه فال
    نـخواهد بدين پاسخ از شاه گنج
    جواني گرانـمايه و تيزوير
    بـسي اسپ و دينار و چندي پرند
    كـه اي مرد نيك اخـتر و راه جوي
    كي آسايم و كشور آرم به چنـگ
    بـه تدبير آن زور بـنـماي راه
    برين گونـه نـپراگـند نيز گنـج
    بر كيد با هديه و با نـار
    هـمـه رازها برگـشاد از نهفت
    ز پرسش سوي دانش و چاره شد
    يكي زيج رومي بـه بر در گرفـت
    ز آساني و سود و درد و گزند
    از ايران و از اخـتر شـهريار
    برآميزد اين تـخـمـه با آن نژاد
    نـبايد فرسـتاد هر سو سـپاه
    تو شو كينه اين دو گوهر بسـنـج
    بيابد همه كام دل هرچ خواسـت
    كزين هرچ گفتـم نبايد نهـفـت
    كـند اينـك گفتـم برو ارجمند
    بگفـت آنـچ بشـنيد زان نامدار
    دلـش گشت پر درد و رخ چون زرير
    كـه مـن بينم از تخم مهرك نژاد
    شود با بر و بوم مـن كينـه جوي
    فرسـتادن مردم و رنـج مـن
    كـه او را به جهرم نديدست كس
    ز روم و ز چين و ز هـند و طراز
    برو خاك را زار و گريان كـنـم
    يكي مرد جوينده و كينـه دار
    سوي خان مهتر به كنجي نشست
    مر او را گرامي هـمي كرد مـه
    خردمـند با زيب و با فرهي بـه كـشور چـنو سرو بالا نبود
    بـه كـشور چـنو سرو بالا نبود


/ 675