شماره 8 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 8





  • بـسي برنيامد برين روزگار
    چو نـه ماه بگذشـت بر ماه روي
    تو گفـتي كـه بازآمد اسفـنديار
    ورا نام شاپور كرد اورمزد
    چـنين تا برآمد برين هفـت سال
    ز هركـس نهانش همي داشتـند
    بـه نخچير شد هفت روز اردشير
    نـهان اورمزد از ميان گروه
    دوان شد بـه ميدان شاه اردشير
    ابا كودكان چـند و چوگان و گوي
    جـهاندار هـم در زمان با سـپاه
    ابا موبدان موبد تيزوير
    بزد كودكي نيز چوگان ز راه
    نرفـتـند زيشان پـس گوي كس
    دوان اورمزد از ميانـه برفـت
    ز پيش نيا زود برداشـت گوي
    ازان پس خروشي برآورد سخـت
    بـه موبد چنين گفـت كين پاك زاد
    بـپرسيد موبد ندانسـت كـس
    بـه موبد چنين گفت پس شهريار
    بـشد موبد و برگرفـتـش ز گرد
    بدو گفت شاه اين گرانـمايه خرد
    نـترسيد كودك بـه آواز گفـت
    مـنـم پور شاپور كو پور تسـت
    فروماند زان كار گيتي شگـفـت
    بـفرمود تا رفـت شاپور پيش
    بـترسيد شاپور آزادمرد
    بـخـنديد زو نامور شـهريار
    پـسر بايد از هرك باشد رواسـت
    بدو گـفـت شاپور نوشـه بدي
    ز پشت منسـت اين و نام اورمزد
    نـهان داشتـم چندش از شهريار
    گرانـمايه از دختر مهرك اسـت
    ز آب و ز چاه آن كـجا رفـتـه بود
    ز گـفـتار او شاد شد اردشير
    گرفـتـه دلاويز را بر كـنار
    بياراسـت زرين يكي زيرگاه
    سر خرد كودك بياراسـتـند
    هـمي ريخت تا شد سرش ناپديد
    بـسي زر و گوهر بـه درويش داد
    بـه ديبا بياراسـت آتـشـكده
    يكي بزمگـه ساخت با مهـتران
    چـنين گـفـت با نامداران شهر
    كـه از گفـت دانا ستاره شـمر
    چنين گفته بد كيد هندي كه بخت
    نـه كشور نه افسر نه گنج و سپاه
    مـگر تخـمـه مـهرك نوش زاد
    كـنون ساليان اندر آمد به هشت
    چو شاپور رفـت اندر آرام خويش
    زمين هفت كشور مرا گشت راست وزان پـس بر كارداران اوي
    وزان پـس بر كارداران اوي



  • كه سرو سهي چون گل آمد به بار
    يكي كودك آمد بـه بالاي اوي
    وگر نامدار اردشير سوار
    كـه سروي بد اندر ميان فرزد
    بـبود اورمزد از جهان بي هـمال
    بـه جايي بـبازيش نگذاشتـند
    بـشد نيز شاپور نـخـچيرگير
    بيامد كز آموخـتـن شد سـتوه
    كـماني به يك دست و ديگر دو تير
    بـه ميدان شاه اندر آمد ز كوي
    بـه ميدان بيامد ز نـخـچيرگاه
    بـه نزديك ايوان رسيد اردشير
    بـشد گوي گردان بـه نزديك شاه
    بـماندند بر جاي ناكام بـس
    بـه پيش جهاندار چون باد تفـت
    ازو گشت لشكر پر از گفـت وگوي
    كزو خيره شد شاه پيروز بـخـت
    نگـه كـن كـه تا از كه دارد نژاد
    همـه خامـشي برگزيدند و بس
    كـه بردارش از خاك و نزد مـن آر
    بـبردش بر شاه آزادمرد
    ترا از نژاد كـه بايد شـمرد
    كـه نام نژادم نـبايد نـهـفـت
    ز فرزند مـهرك نژاد درسـت
    بـخـنديد و انديشـه اندر گرفت
    بـه پرسش گرفتش ز اندازه بيش
    دلـش گشت پردرد و رخساره زرد
    بدو گـفـت فرزند پـنـهان مدار
    كـه گويند كاين بچه پادشاسـت
    جـهان را بـه ديدار توشـه بدي
    درخـشـنده چون لاله اندر فرزد
    بدان تا برآيد بر از ميوه دار
    ز پشت منست اين مرا بي شكست
    پسر گفت و پرسيد و چندي شنود
    بـه ايوان خراميد خود با وزير
    ز ايوان سوي تخـت شد شـهريار
    يكي طوق فرمود و زرين كـلاه
    بـس از گنج در و گهر خواستـند
    تـنـش را نيا زان ميان بركـشيد
    خردمـند را خواسـتـه بيش داد
    هـم ايوان نوروز و كاخ سده
    نشسـتـند هرجاي رامشـگران
    هرانكـس كه او از خرد داشت بهر
    نـبايد كـه هرگز كند كـس گذر
    نـگردد ترا ساز و خرم به تـخـت
    نـه ديهيم شاهي نـه فر كـلاه
    بياميزد آن دوده با ان نژاد
    كـه جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
    ز گيتي نديده بـه جز كام خويش
    دلم يافت از بخت چيزي كه خواست شهـنـشاه كردند عـنوان اوي
    شهـنـشاه كردند عـنوان اوي


/ 675