شماره 9 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 9





  • كـنون از خردمـندي اردشير
    بـكوشيد و آيين نيكو نـهاد
    بـه درگاه چون خواست لشكر فزون
    كـه تا هركسي را كه دارد پـسر
    سواري بياموزد و رسـم جـنـگ
    چو كودك ز كوشش به مردي شدي
    ز كـشور بـه درگاه شاه آمدند
    نوشـتي عرض نام ديوان اوي
    چو جـنـگ آمدي نورسيده جوان
    يكي موبدان را ز كارآگـهان
    ابر هر هزاري يكي كارجوي
    هرانكس كه در جنگ سست آمدي
    شهـنـشاه را نامـه كردي بران
    جـهاندار چون نامـه برخواندي
    هـنرمـند را خلعـت آراسـتي
    چو كردي نـگاه اندران بي هـنر
    چـنين تا سپاهش بدانـجا رسيد
    ازيشان كـسي را كـه بد راي زن
    كه هركس كه خشنودي شاه جست
    بيابد ز مـن خلـعـت شـهريار
    بـه لشـكر بياراست گيتي همه
    بـه ديوانـش كارآگـهان داشتي
    بلاغـت نگـه داشـتـندي و خط
    چو برداشـتي آن سخن رهنـمون
    كـسي را كه كمتر بدي خـط و وير
    سوي كارداران شدندي بـه كار
    شـناسـنده بد شـهريار اردشير
    نويسـنده گفـتي كـه گنج آگنيد
    بدو باشد آباد شـهر و سـپاه
    دبيران چو پيوند جان مـنـند
    چو رفـتي سوي كـشور كاردار
    نـبايد كـه مردم فروشي به گنج
    هـمـه راسـتي جوي و فرزانگي
    ز پيوند و خويشان مـبر هيچ كـس
    درم بـخـش هر ماه درويش را
    اگر كـشور آباد داري بـه داد
    و گر هيچ درويش خسـپد بـه بيم
    هرانكـس كه رفتي به درگاه شاه
    بدندي بـه سر اسـتواران اوي
    كـه دادست ازيشان و بگرفت چيز
    دگر آنـك در شـهر دانا كـه اند
    دگر كيست آنك از در پادشاسـت
    شهـنـشاه گويد كـه از رنج من
    مـگر مرد با دانـش و يادگير
    جـهانديدگان را همـه خواسـتار
    جوانان دانا و دانـش پذير
    چو لشكرش رفتي به جايي به جنگ
    فرسـتاده يي برگزيدي دبير
    پيامي بـه دادي بـه آيين و چرب
    فرسـتاده رفـتي بر دشمنـش
    شـنيدي سخـن گر خرد داشتي
    بدان يافـت او خلعـت شـهريار
    وگر تاب بودي بـه سرش اندرون
    سـپـه را بدادي سراسر درم
    يكي پهـلوان خواستي نامـجوي
    دبيري بـه آيين و با دسـتـگاه
    وزان پـس يكي مرد بر پشـت پيل
    زدي بانـگ كاي نامداران جـنـگ
    نـبايد كـه بر هيچ درويش رنـج
    بـه هر مـنزلي در خوريد و دهيد
    بـه چيز كسان كس ميازيد دست
    به دشمن هرانكس كه بنمود پشت
    اگر دخمـه باشد به چنـگال اوي
    ز ديوان دگر نام او كرده پاك
    بـه سالار گفتي كه سستي مكن
    هميشـه بـه پيش سپه دار پيل
    نخـسـتين يكي گرد لشكر به گرد
    به لشكر چنين گوي كاين خود كيند
    از ايشان صد اسپ افگن از ما يكي
    شـما را هـمـه پاك برنا و پير
    چو اسپ افگند لشكر از هر دو روي
    بيايد كـه ماند تـهي قـلـب گاه
    چـنان كـن كـه با ميمنه ميسره
    هـمان نيز با ميسره ميمـنـه
    بود لشـكر قلـب بر جاي خويش
    وگر قـلـب ايشان بجنـبد ز جاي
    چو پيروز گردي ز كـس خون مريز
    چو خواهد ز دشمن كسي زينـهار
    چو تو پشت دشمن ببيني بـه چيز
    نـبايد كـه ايمـن شويد از كمين
    هرآنگـه كه از دشمن ايمن شوي
    غنيمت بدان بخش كو جنگ جست
    هرانكـس كه گردد به دستت اسير
    مـن از بهر ايشان يكي شارستان
    ازين پـندها هيچ گونـه مـگرد
    بـه پيروزي اندر بـه يزدان گراي
    ز جايي كـه آمد فرسـتاده يي
    ازو مرزبان آگـهي داشـتي
    بره بر بدي خان او ساخـتـه
    ز پوشيدنيها و از خوردني
    چو آگـه شدي زان سخـن كاردار
    هيوني سرافراز و مردي دبير
    بدان تا پذيره شدندي سـپاه
    كـشيدي پرسـتـنده هر سو رده
    فرسـتاده را پيش خود خواندي
    بـه پرسـش گرفتي همه راز اوي
    ز داد و ز بيداد وز كـشورش
    بـه ايوانـش بردي فرسـتاده وار
    وزان پس بـه خوان و ميش خواندي
    بـه نـخـچير برديش با خويشتن
    كـسي كردنـش را فرسـتاده وار
    بـه هر سو فرستاد پـس موبدان
    كـه تا هر سوي شهرها ساختـند
    بدان تا كسي را كـه بي خانـه بود
    هـمان تا فراوان شود زيردسـت
    ازو نام نيكي بود در جـهان
    چو او در جـهان شـهرياري نـبود
    مـنـم ويژه زنده كـن نام اوي
    فراوان سـخـن در نهان داشـتي
    چو بي مايه گـشـتي يكي مايه دار
    چو بايسـت برساخـتي كار اوي
    زمين برومـند و جاي نشـسـت
    بياراسـتي چون بـبايسـت كار
    تـهي دسـت را مايه دادي بسي
    هـمان كودكان را به فرهـنـگيان
    بـه هر برزني در دبـسـتان بدي
    نـماندي كـه بودي كسي را نياز
    بـه ميدان شدي بامداد پـگاه
    نـچـسـتي بداد اندر آزرم كـس
    چـه كهـتر چه مهتر به نزديك اوي
    ز دادش جـهان يكـسر آباد كرد
    جـهاندار چون گشت با داد جفـت
    فرسـتاده بودي بـه گرد جـهان
    بـه جايي كـه بودي زميني خراب
    خراج اندر آن بوم برداشـتي
    گر ايدونك دهقان بدي تنگ دسـت
    بدادي ز گـنـج آلـت و چارپاي
    ز دانا سخـن بشـنو اي شـهريار
    چو خواهي كـه آزاد باشي ز رنـج بي آزاري زيردسـتان گزين
    بي آزاري زيردسـتان گزين



  • سخـن بشـنو و يك به يك يادگير
    بگـسـترد بر هر سوي مهر و داد
    فرسـتاد بر هر سوي رهـنـمون
    نـماند كـه بالا كـند بي هـنر
    بـه گرز و كمان و بـه تير خدنـگ
    بـهر بخشـشي در بي آهو بدي
    بدان نامور بارگاه آمدند
    بياراسـتي كاخ و ايوان اوي
    برفـتي ز درگاه با پـهـلوان
    كـه بودي خريدار كار جـهان
    برفـتي نـگـه داشـتي كار اوي
    بـه آورد ناتـن درسـت آمدي
    هـم از بي هنر هم ز جنـگ آوران
    فرسـتاده را پيش بـنـشاندي
    ز گنـج آنـچ پرمايه تر خواسـتي
    نبـسـتي ميان جنـگ را بيشتر
    كـه پـهـناي ايشان ستاره نديد
    برافراخـتـندي سرش ز انجمـن
    زمين را به خوان دليران بشـسـت
    بود در جـهان نام او يادگار
    شـبان گشت و پرخاش جويان رمه
    بـه بي دانـشي كار نگذاشـتي
    كـسي كو بدي چيره بر يك نقـط
    شـهـنـشاه كرديش روزي فزون
    نرفـتي بـه ديوان شاه اردشير
    قـلـم زن بـماندي بر شـهريار
    چو ديدي بـه درگاه مرد دبير
    هـم از راي او رنـج بـپراگـنيد
    هـمان زيردسـتان فريادخواه
    هـمـه پادشا بر نـهان مـنـند
    بدو شاه گـفـتي درم خوار دار
    كـه بركـس نـماند سراي سپنج
    ز تو دور باد آز و ديوانـگي
    سـپاه آنـچ مـن يار دادمت بس
    مده چيز مرد بدانديش را
    بـماني تو آباد وز داد شاد
    همي جان فروشي به زر و به سيم
    بـه شايستـه كاري و گر دادخواه
    بـپرسيدن از كارداران اوي
    وزيشان كـه خسپد بـه تيمار نيز
    گر از نيسـتي ناتوانا كـه اند
    جـهانديده پيرست و گر پارساست
    مـبادا كـسي شاد بي گنج مـن
    چـه نيكوتر از مرد دانا و پير
    جوان و پـسـنديده و بردبار
    سزد گر نـشينـند بر جاي پير
    خرد يار كردي و راي و درنـگ
    خردمـند و با دانـش و يادگير
    بدان تا نـباشد بـه بيداد حرب
    كـه بشـناخـتي راز پيراهنـش
    غـم و رنـج بد را به بد داشـتي
    هـمان عـهد و منشور با گوشوار
    بـه دل كين و اندر جگر جوش خون
    بدان تا نـباشـند يك تـن دژم
    خردمـند و بيدار و آرامـجوي
    كـه دارد ز بيداد لـشـكر نـگاه
    نشستي كه رفتي خروشش دو ميل
    هرانكـس كه دارد دل و نام و ننگ
    رسد گر بر آنكس بود نام و گـنـج
    بران زيردسـتان سـپاسي نـهيد
    هرانكـس كه او هست يزدان پرست
    شود زان سپس روزگارش درشـت
    وگر بـند سايد بر و يال اوي
    خورش خاك و رفتنـش بر تيره خاك
    هـمان تيز و پيش دستي مـكـن
    طـلايه پراگـنده بر چار ميل
    چو پيش آيدت روز نـنـگ و نـبرد
    بدين رزمـگاه اندرون برچيند
    هـمان صد بـه پيش يكي اندكي
    ستانـم همـه خلعـت از اردشير
    نـبايد كـه گردان پرخاشـجوي
    وگر چـند بـسيار باشد سـپاه
    بـكوشـند جنـگ آوران يكـسره
    بـكوشـند و دلـها همـه بر بنه
    كـس از قلبگه نگسلد پاي خويش
    تو با لشـكر از قـلـب گاه اندر آي
    كـه شد دشمن بدكنـش در گريز
    تو زنـهارده باش و كينـه مدار
    مـپرداز و مـگذر هـم از جاي نيز
    سـپـه باشد اندر در و دشت كين
    سخـن گفتـن كس همي نشنوي
    به مردي دل از جان شيرين بشست
    بدين بارگاه آورش ناگزير
    برآرم بـه بومي كه بد خارسـتان
    چو خواهي كه ماني تو بي رنج و درد
    كـه او باشدت بي گمان رهنـماي
    ز تركي و رومي و آزاده يي
    چـنين كارها خوار نـگذاشـتي
    كـنارنـگ زان كار پرداخـتـه
    نيازش نـبودي بـه گـسـتردني
    كـه او بر چـه آمد بر شـهريار
    برفـتي بـه نزديك شاه اردشير
    بياراسـتي تـخـت پيروز شاه
    همـه جامـه هاشان بـه زر آژده
    بـه نزديكي تخـت بـنـشاندي
    ز نيك و بد و نام و آواز اوي
    ز آيين وز شاه وز لـشـكرش
    بياراسـتي هرچ بودي بـه كار
    بر تـخـت زرينـش بـنـشاندي
    شدي لشـكر بيشـمار انجمـن
    بياراسـتي خـلـعـت شـهريار
    بي آزار و بيداردل بـخردان
    بدين نيز گنـجي بـپرداخـتـند
    نـبودش نوا بـخـت بيگانـه بود
    خورش ساخت با جايگاه نشسـت
    چـه بر آشـكار و چه اندر نـهان
    پـس از مرگ او يادگاري نـبود
    مـبادا جز از نيكي انـجام اوي
    بـه هر جاي كارآگـهان داشـتي
    ازان آگـهي يافـتي شـهريار
    نـماندي چـنان تيره بازار اوي
    پرسـتيدن مردم زيردسـت
    نگشـتي نهانـش به كس آشكار
    بدو شاد كردي دل هركـسي
    سـپردي چو بودي ورا هـنـگ آن
    هـمان جاي آتـش پرسـتان بدي
    نگـه داشـتي سختي خويش راز
    برفـتي كـسي كو بدي دادخواه
    چـه كهـتر چـه فرزند فريادرس
    نجسـتي هـمي راي تاريك اوي
    دل زيردسـتان بـه خود شاد كرد
    زمانـه پي او نيارد نـهـفـت
    خردمـند و بيدار كارآگـهان
    وگر تـنـگ بودي بـه رود اندر آب
    زمين كـسان خوار نـگذاشـتي
    سوي نيستي گشته كارش ز هست
    نـماندي كـه پايش برفتي ز جاي
    جـهان را برين گونـه آباد دار
    بي آزار و بي رنـج آگـنده گـنـج بيابي ز هركـس بـه داد آفرين
    بيابي ز هركـس بـه داد آفرين


/ 675