شماره 11 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 11





  • بـه گـفـتار اين نامدار اردشير
    هرانكس كه داند كه دادار هست
    دگر آنـك دانـش مـگيريد خوار
    سـه ديگر بداني كه هرگز سخن
    چـهارم چـنان دان كه بيم گناه
    بـه پنجم سخن مردم زشت گوي
    بـگويم يكي تازه اندرز نيز
    خـنـك آنـك آباد دارد جهان
    دگر آنـك دارند آواز نرم
    بـه پيش كسان سيم از بهر لاف
    ز مردم ندارد كسي زان سـپاس
    ميانـه گزيني بماني بـه جاي
    كزين بگذري پنج رايسـت پيش
    تـن آساني و شادي افزايدت
    يكي آنـك از بخـشـش دادگر
    توانگر شود هرك خرسند گشت
    دگر بـشـكـني گردن آز را
    سـه دگير ننازي به ننگ و نـبرد
    چـهارم كـه دل دور داري ز غم
    نه پيچي به كاري كه كار تو نيست
    هـمـه گوش داريد پـند مرا
    بود بر دل هركـسي ارجـمـند
    زماني مياساي ز آموخـتـن
    چو فرزند باشد به فرهـنـگ دار
    هـمـه ياد داريد گـفـتار ما
    هرآن كس كه با داد و روشن دليد
    دل آرام داريد بر چار چيز
    يكي بيم و آزرم و شرم خداي
    دگر داد دادن تـن خويش را
    بـه فرمان يزدان دل آراسـتـن
    سـه ديگر كه پيدا كني راستي
    چـهارم كـه از راي شاه جهان
    ورا چون تن خويش خواهي به مهر
    دلـت بسته داري به پيمان اوي
    برو مـهر داري چو بر جان خويش
    غـم پادشاهي جهانجوي راست
    گر از كارداران وز لـشـكرش
    نيازد بـه داد او جهاندار نيسـت
    سيه كرد منشور شاهنشـهي
    چـنان دان كه بيدادگر شـهريار
    هـمان زيردستي كه فرمان شاه
    بود زندگانيش با درد و رنـج
    اگر مـهـتري يابد و بـهـتري دل زيردسـتان ما شاد باد
    دل زيردسـتان ما شاد باد



  • هـمـه گوش داريد برنا و پير
    نـباشد مگر پاك و يزدان پرست
    اگر زيردستسـت و گر شـهريار
    نـگردد بر مرد دانا كـهـن
    فزون باشد از بـند و زندان شاه
    نـگيرد بـه نزد كـسان آب روي
    كـجا برتر از ديده و جان و چيز
    بود آشـكاراي او چون نـهان
    خرد دارد و شرم و گـفـتار گرم
    بـه بيهوده بـپراگـند بر گزاف
    نبپسـندد آن مرد يزدان شناس
    خردمـند خوانـند و پاكيزه راي
    كـجا تازه گردد ترا دين وكيش
    كـه با شـهد او زهر نـگزايدت
    بـه آز و به كوشـش نيابي گذر
    گـل نوبـهارش برومـند گشت
    نـگويي بـه پيش زنان راز را
    كـه ننـگ ونبرد آورد رنج و درد
    ز نا آمده دل نداري دژم
    نـتازي بدان كو شكار تو نيست
    سخـن گفتـن سودمـند مرا
    كـه يابـند ازو ايمـني از گزند
    اگر جان همي خواهي افروختـن
    زمانـه ز بازي برو تـنـگ دار
    كـشيدن بدين كار تيمار ما
    از آميزش يكدگر مـگـسـليد
    كزو خوبي و سودمنديسـت نيز
    كـه باشد ترا ياور و رهـنـماي
    نگـه داشتـن دامـن خويش را
    مرا چون تن خويشتن خواستـن
    بدور افـگـني كژي و كاسـتي
    نـپيچي دلـت آشـكار و نهان
    بـه فرمان او تازه گردد سپـهر
    روان را نـپيچي ز فرمان اوي
    چو با داد بيني نگهـبان خويش
    ز گيتي فزوني سگالد نه كاست
    بداند كـه رنجست بر كـشورش
    برو تاج شاهي سزاوار نيسـت
    ازان پـس نـباشد ورا فرهي
    بود شير درنده در مرغزار
    بـه رنج و به كوشش ندارد نگاه
    نـگردد كهـن در سراي سپنج
    نيابد بـه زفـتي و كـنداوري هـم از داد ماگيتي آباد باد
    هـم از داد ماگيتي آباد باد


/ 675