شماره 14 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 14





  • چو سال اندر آمد به هفتاد و هشـت
    بـفرمود تا رفـت شاپور پيش
    بدانـسـت كامد بـه نزديك مرگ
    بدو گـفـت كاين عهد مـن ياددار
    سخنـهاي مـن چون شنودي بورز
    جـهان راست كردم به شمشير داد
    چو كار جهان مر مرا گشت راسـت
    ازان پـس كـه بسيار برديم رنـج
    شـما را همان رنج پيشسـت و ناز
    چـنين اسـت كردار گردان سپـهر
    گـهي بخت گردد چو اسپي شموس
    زماني يكي باره يي ساخـتـه
    بدان اي پـسر كاين سراي فريب
    نـگـهدار تـن باش و آن خرد
    چو بر دين كـند شـهريار آفرين
    نه بي تخت شاهيست ديني به پاي
    دو ديباسـت يك در دگر بافـتـه
    نـه از پادشا بي نيازسـت دين
    چـنين پاسـبانان يكديگرند
    نـه آن زين نـه اين زان بود بي نياز
    چو باشد خداوند راي و خرد
    چو دين را بود پادشا پاسـبان
    چو دين دار كين دارد از پادشا
    هرانـكـس كـه بر دادگر شهريار
    چـه گفـت آن سخن گوي با آفرين
    سر تخـت شاهي بپيچد سـه كار
    دگر آنـك بي سود را بركـشد
    سـه ديگر كه با گنج خويشي كـند
    بـه بخـشـندگي ياز و دين و خرد
    رخ پادشا تيره دارد دروغ
    نـگر تا نـباشي نگهـبان گـنـج
    اگر پادشا آز گـنـج آورد
    كـجا گنـج دهقان بود گنج اوست
    نـگـهـبان بود شاه گـنـج ورا
    بدان كوش تا دور باشي ز خـشـم
    چو خشم آوري هم پـشيمان شوي
    هرانگـه كـه خشـم آورد پادشا
    چو بر شاه زشتست بد خواسـتـن
    وگر بيم داري بـه دل يك زمان
    ز بخشـش مـنـه بر دل اندوه نيز
    چنان دان كه شاهي بدان پادشاست
    زماني غـم پادشاهي برد
    بـپرسد هـم از كار بيداد و داد
    بـه روزي كـه راي شـكار آيدت
    دو بازي بـهـم در نـبايد زدن
    كـه تـن گردد از جستن مي گران
    وگر دشـمـن آيد بـه جايي پديد
    درم دادن و تيغ پيراسـتـن
    بـه فردا مـمان كار امروز را
    مـجوي از دل عاميان راسـتي
    وزيشان ترا گر بد آيد خـبر
    نـه خسروپرسـت و نه يزدان پرست
    چـنين باشد اندازه عام شـهر
    بـترس از بد مردم بدنـهان
    سـخـن هيچ مگـشاي با رازدار
    سـخـن را تو آگنده داني هـمي
    چو رازت بـه شـهر آشـكارا شود
    برآشوبي و سر سـبـك خواندت
    تو عيب كسان هيچ گونـه مـجوي
    وگر چيره گردد هوا بر خرد
    خردمـند بايد جـهاندار شاه
    كـسي كو بود تيز و برترمـنـش
    مـبادا كـه گيرد بـه نزد تو جاي
    چو خواهي كـه بـسـتايدت پارسا
    هوا چونك بر تخت حشمت نشست
    نـبايد كـه باشي فراوان سخـن
    سخـن بـشـنو و بهـترين يادگير
    سخـن پيش فرهنگيان سخته گوي
    مـكـن خوار خواهـنده درويش را
    هرانـكـس كـه پوزش كند بر گناه
    هـمـه داده ده باش و پروردگار
    چو دشمـن بترسد شود چاپـلوس
    به جنگ آنگهي شو كه دشمن ز جنگ
    وگر آشـتي جويد و راسـتي
    ازو باژ بـسـتان و كينـه مـجوي
    بياراي دل را بـه دانـش كـه ارز
    چو بخـشـنده باشي گرامي شوي
    تو عـهد پدر با روانـت بدار
    چو مـن حـق فرزند بـگزاردم
    شـما هـم ازين عهد من مـگذريد
    تو پـند پدر هـمـچـنين ياددار
    بـه خيره مرنـجان روان مرا
    بـه بد كردن خويش و آزار كـس
    برين بـگذرد ساليان پانـصد
    بـپيچد سر از عـهد فرزند تو
    ز راي و ز دانش بـه يكـسو شوند
    بـگردند يكـسر ز عـهد و وفا
    جـهان تـنـگ دارند بر زيردسـت
    بـپوشـند پيراهـن بدتـني
    گـشاده شود هرچ ما بسـتـه ايم
    تـبـه گردد اين پـند و اندرز مـن
    هـمي خواهـم از كردگار جـهان
    كـه باشد ز هر بد نـگـهدارتان
    ز يزدان و از ما بر آن كـس درود
    نيارد شكـسـت اندرين عهد مـن
    برآمد چـهـل سال و بر سر دو ماه
    بـه گيتي مرا شارستانست شش
    يكي خواندم خوره اردشير
    كزو تازه شد كـشور خوزيان
    دگر شارسـتان گـندشاپور نام
    دگر بوم ميسان و رود فرات
    دگر شارسـتان بركـه اردشير
    چو رام اردشيرسـت شـهري دگر
    دگر شارسـتان اورمزد اردشير
    روان مرا شادگردان بـه داد
    بـسي رنـجـها بردم اندر جـهان
    كـنون دخـمـه را برنهاديم رخت
    بگـفـت اين و تاريك شد بخت اوي
    چـنين اسـت آيين خرم جـهان
    انوشـه كـسي كو بزرگي نديد
    بـكوشي و آري ز هرگونـه چيز
    سرانـجام با خاك باشيم جـفـت
    بيا تا هـمـه دسـت نيكي بريم
    بـكوشيم بر نيك نامي بـه تـن
    خنـك آنـك جامي بگيرد به دست
    چو جام نـبيدش دمادم شود
    كـنون پادشاهي شاپور گوي
    بران آفرين كافرين آفريد
    هـم آرام ازويست و هـم كار ازوي
    سـپـهر و زمان و زمين كرده است
    ز خاشاك ناچيز تا عرش راسـت
    جز او را مـخوان كردگار جـهان
    ازو بر روان مـحـمد درود
    سرانـجـمـن بد ز ياران عـلي
    هـمـه پاك بودند و پرهيزگار
    كـنون بر سخنـها فزايش كـنيم
    سـتاييم تاج شـهـنـشاه را
    خداوند با فر و با بـخـش و داد
    خداوند گوپال و شمـشير و گـنـج
    جـهاندار با فر و نيكي شـناس
    خردمـند و زيبا و چيره سـخـن
    هـمي مـشـتري بارد از ابر اوي
    بـه رزم آسـمان را خروشان كـند
    چو خـشـم آورد كوه ريزان شود
    پدر بر پدر شـهريارسـت و شاه
    بـماناد تا جاودان نام اوي
    سر نامـه كردم ـناي ورا
    ازو ديدم اندر جـهان نام نيك
    ز ديدار او تاج روشـن شدسـت
    بـنازد بدو مردم پارسا
    هوا روشـن از بارور بـخـت اوي
    بـه رزم اندرون ژنده پيل بـلاسـت
    چو در رزم رخـشان شود راي اوي
    بـه نـخـچير شيران شكار وي اند
    از آواز گرزش هـمي روز جـنـگ سرش سـبز باد و دلـش پر ز داد
    سرش سـبز باد و دلـش پر ز داد



  • جـهاندار بيدار بيمار گـشـت
    ورا پـندها داد ز اندازه بيش
    هـمي زرد خواهد شدن سـبز برگ
    هـمـه گـفـت بدگوي را باددار
    مـگر بازداني ز ناارز ارز
    نـگـه داشـتـم ارج مرد نژاد
    فزون شد زمين زندگاني بـكاسـت
    بـه رنـج اندرون گرد كرديم گنـج
    زماني نـشيب و زماني فراز
    گـهي درد پيش آردت گاه مـهر
    بـه نعـم اندرون زفتي آردت و بوس
    ز فرهخـتـگي سر برافراخـتـه
    ندارد ترا شادمان بي نـهيب
    چو خواهي كه روزت بـه بد نـگذرد
    برادر شود شـهرياري و دين
    نـه بي دين بود شهرياري بـه جاي
    برآورده پيش خرد تافـتـه
    نـه بي دين بود شاه را آفرين
    تو گويي كـه در زير يك چادرند
    دو انـباز ديديمـشان نيك ساز
    دو گيتي هـمي مرد ديني برد
    تو اين هر دو را جز برادر مـخوان
    مـخوان تا تواني ورا پارسا
    گـشايد زبان مرد دينـش مدار
    كـه چون بنگري مغز دادسـت دين
    نـخـسـتين ز بيدادگر شـهريار
    ز مرد هـنرمـند سر دركـشد
    بـه دينار كوشد كـه بيشي كـند
    دروغ ايچ تا با تو برنـگذرد
    بـلـنديش هرگز نـگيرد فروغ
    كـه مردم ز دينار يازد بـه رنـج
    تـن زيردسـتان بـه رنـج آورد
    وگر چـند بر كوشش و رنج اوسـت
    بـه بار آورد شاخ رنـج ورا
    بـه مردي به خواب از گنهكار چشم
    بـه پوزش نگـهـبان درمان شوي
    سـبـك مايه خواند ورا پارسا
    بـبايد بـه خوبي دل آراسـتـن
    شود خيره راي از بد بدگـمان
    بدان تا توان اي پـسر ارج چيز
    كـه دور فلـك را ببخشيد راسـت
    رد و موبدش راي پيش آورد
    كـند اين سـخـن بر دل شاه ياد
    چو يوز درنده بـه كار آيدت
    مي و بزم و نـخـچير و بيرون شدن
    نگـه داشـتـند اين سخن مهتران
    ازين كارها دل بـبايد بريد
    ز هر پادشاهي سپـه خواسـتـن
    بر تـخـت مـنـشان بدآموز را
    كـه از جسـت وجو آيدت كاسـتي
    تو مـشـنو ز بدگوي و انده مـخور
    اگر پاي گيري سر آيد بـه دسـت
    ترا جاودان از خرد باد بـهر
    كـه بر بدنـهان تنگ گردد جـهان
    كـه او را بود نيز انـباز و يار
    ز گيتي پراگـنده خواني هـمي
    دل بـخردان بي مدرا شود
    خردمـند گر پيش بـنـشاندت
    كـه عيب آورد بر تو بر عيب جوي
    خردمـندت از مردمان نـشـمرد
    كـجا هركـسي را بود نيك خواه
    بـپيچد ز پيغاره و سرزنـش
    چـنين مرد گر باشدت رهـنـماي
    بنـه خشم و كين چون شوي پادشا
    نـباشي خردمـند و يزدان پرسـت
    بـه روي كـسان پارسايي مكـن
    نـگر تا كدام آيدت دلـپذير
    گـه مي نوازنده و تازه روي
    بر تـخـت مـنـشان بدانديش را
    تو بـپذير و كين گذشتـه مـخواه
    خـنـك مرد بخـشـنده و بردبار
    تو لـشـكر بياراي و بربـند كوس
    بـپرهيزد و سسـت گردد به ننـگ
    نـبيني بـه دلـش اندرون كاستي
    چـنين دار نزديك او آب روي
    بـه دانـش بود تا تواني بورز
    ز دانايي و داد نامي شوي
    بـه فرزندمان هـم چـنين يادگار
    كـسي را ز گيتي نيازاردم
    نفـس داسـتان را به بد مشمريد
    بـه نيكي گراي و بدي باد دار
    بـه آتـش تـن ناتوان مرا
    مـجوي اي پسر درد و تيمار كـس
    بزرگي شـما را بـه پايان رسد
    هم انـكـس كـه باشد ز پيوند تو
    هـمان پـند دانـندگان نشـنوند
    بـه بيداد يازند و جور و جـفا
    بر ايشان شود خوار يزدان پرسـت
    بـبالـند با كيش آهرمـني
    بـبالايد آن دين كه ما شستـه ايم
    بـه ويراني آرد رخ اين مرز مـن
    شـناسـنده آشـكار و نـهان
    هـمـه نيك نامي بود يارتان
    كـه تارش خرد باشد و داد پود
    نـكوشد كـه حنظل كند شهد من
    كـه تا برنـهادم به شاهي كـلاه
    هوا خوشـگوار و بـه زير آب خوش
    كـه گردد زبادش جوان مرد پير
    پر از مردم و آب و سود و زيان
    كـه موبد ازان شـهر شد شادكام
    پر از چشـمـه و چارپاي و نـبات
    پر از باغ و پر گـلـشـن و آبـگير
    كزو بر سوي پارس كردم گذر
    هوا مشك بوي و بـه جوي آب شير
    كـه پيروز بادي تو بر تـخـت شاد
    چـه بر آشـكار و چـه اندر نـهان
    تو بـسـپار تابوت و پرداز تـخـت
    دريغ آن سر و افسر و تـخـت اوي
    نـخواهد بـما برگـشادن نـهان
    نبايسـتـش از تخـت شد ناپديد
    نـه مردم نـه آن چيز ماند بـه نيز
    دو رخ را بـه چادر ببايد نـهـفـت
    جـهان جـهان را به بد نسپرسـم
    كزين نام يابيم بر انـجـمـن
    خورد ياد شاهان يزدان پرسـت
    بخسـپد بدانـگـه كـه خرم شود
    زبان برگـشاي از مي و سور گوي
    مـكان و زمان و زمين آفريد
    هـم انـجام ازويست و فرجام ازوي
    كـم و بيش گيتي برآورده اسـت
    سراسر به هستي يزدان گواسـت
    شـناسـنده آشـكار و نـهان
    بيارانـش بر هريكي برفزود
    كـه خوانـند او را عـلي ولي
    سخنـهايشان برگذشـت از شمار
    جـهان آفرين را سـتايش كـنيم
    كـه تختـش درفـشان كند ماه را
    زمانـه بـه فرمان او گشـت شاد
    خداوند آساني و درد و رنـج
    كـه از تاج دارد بـه يزدان سـپاس
    جواني بـسال و بدانـش كـهـن
    بـتازيم در سايه فر اوي
    چو بزم آيدش گوهرافـشان كـند
    سـپـهر از بر خاك لرزان شود
    بـنازد بدو گـنـبد هور و ماه
    هـمـه مـهـتري باد فرجام اوي
    بزرگي و آيين و راي ورا
    ز گيتي ورا باد فرجام نيك
    ز بدها ورا بخت جوشـن شدسـت
    هم انكـس كـه شد بر زمين پادشا
    زمين پايه نامور تـخـت اوي
    بـه بزم اندرون آسـمان وفاسـت
    هـمي موج خيزد ز درياي اوي
    دد و دام در زينـهار وي اند
    بدرد دل شير و چرم پـلـنـگ جـهان بي سر و افـسر او مـباد
    جـهان بي سر و افـسر او مـباد


/ 675