چو بر گاه رفـت اورمزد بزرگ جـهان را همي داشت با ايمـني نـخـسـت آفرين كرد بر كردگار شـب و روز و گردان سپـهر آفريد ازويسـت پيروزي و فرهي هـميشـه دل ما پر از داد باد سـتايش نيابد سر سفـلـه مرد هـمان نيز با مرد بدخواه راي ز بخشش هرانكس كه جويد سپاس سـتانـنده گر ناسـپاسـت نيز هراسان بود مردم سـخـتكار وگر سسـتي آرد بـه كار اندرون گر از كاهـلان يار خواهي بـه كار نـگر خويشـتـن را نداري بزرگ چو بدخو شود مرد درويش خوار همـهسالـه بيكار و نالان ز بخت وگر بازگيرند ازو خواسـتـه بـه بي چيزي و بدخويي يازد اوي نـه چيز و نه دانش نه راي و هنر شـما را شب و روز فرخـنده باد برو مـهـتران آفرين ساخـتـند چو نه سال بگذشت بر سر سپـهر غـمي شد ز مرگ آن سر تاجور چـنان نامور مرد شيرينسـخـن چـنين بود تا بود چرخ روان چهـل روز سوكش همي داشتند بـه چـندين زمان تخت بيكار بود نـگـه كرد موبد شبسـتان شاه سر مجه چون خـنـجر كابـلي مسـلـسـل يك اندر دگر بافته پري چـهره را بچـه اندر نـهان چهل روزه شد رود و مي خواستند بـه سر برش تاجي برآويخـتـند چـهـل روز بگذشت بر خوبچهر ورا موبدش نام شاپور كرد تو گفـتي همي فره ايزديسـت برفـتـند گردان زرين كـمر چو آن خرد را سير دادند شير چـهـل روزه را زير آن تاج زر چـهـل روزه را زير آن تاج زر
ز نخـچير كوتاه شد چنـگ گرگ نـهان گـشـت كردار آهرمـني توانا و دانا و پروردگار چو بـهرام و كيوان و مـهر آفريد دل و داد و ديهيم شاهنـشـهي دل زيردسـتان بـه ما شاد باد بر سـفـلـگان تا تواني مـگرد اگر پـندگيري بـه نيكي گراي نـخواندش بخشنده يزدانشناس سزد گر ندارد كـس او را بـه چيز كـه او را نباشد كسي دوسـتدار نـخواند ورا رايزن رهـنـمون نـباشي جهانـجوي و مردمشمار وگر گاه يابي نـگردي سـترگ هـمي بيند آن از بد روزگار نـه راي و نه دانش نه زيباي تخت شود جان و مغز و دلش كاسـتـه ندارد خرد گردن افرازد اوي نـه دين و نه خـشـنودي دادگر بدانديش را جان پراگـنده باد خود از سوك شاهان بپرداخـتـند گـل زرد شد آن چو گلـنار چـهر بـمرد و به شاهي نبودش پـسر بـه نوي بـشد زين سراي كهـن توانا بـه هر كار و ما ناتوان سر گاه او خوار بـگذاشـتـند سر مـهـتران پر ز تيمار بود يكي لالـه رخ ديد تابان چو ماه دو زلفش چو پيچان خط مغولي ? گره بر زده سرش برتافـتـه ازان خوبرخ شادمان شد جـهان يكي تـخـت شاهي بياراستـند بران تاج زر و درم ريخـتـند يكي كودك آمد چو تابـنده مـهر بران شادماني يكي سور كرد برو سايه رايت بـخرديسـت بياويخـتـند از برش تاج زر نوشـتـند پـس در ميان حرير نـهادند بر تـخـت فرخ پدر نـهادند بر تـخـت فرخ پدر