شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • ز خاور چو خورشيد بـنـمود تاج
    ز گنـجور دسـتور بستد كـليد
    بدژدر هرانكـس كه بد مهـتري
    خورشـها فرسـتاد و چندي نبيد
    پرسـتـنده باده را پيش خواند
    بدو گفـت كامشـب تويي باده ده
    هـمان تا بدارند باده به دسـت
    بدو گفت ساقي كه من بـنده ام
    چو خورشيد بر باختر گشـت زرد
    مي خسروي خواست طاير به جام
    چو بگذشت يك پاس از تيره شب
    برفـتـند يكـسر سوي خوابگاه
    كـه با كس نگويد سخـن جز براز
    بدان شاه شاپور خود چشم داشت
    چو شمع از در دژ بيفروخت گفـت
    مر آن ماه رخ را بـه پرده سراي
    سپـه را همه سر به سر گرد كرد
    بـه باره برآورد چـندي سوار
    بـه دژ در شد و كشتن اندرگرفت
    سـپـه بود با طاير اندر حـصار
    دگر خفتـه آسيمه برخاستـند
    ازيشان كس از بيم ننمود پشـت
    چو شد طاير اندر كـف او اسير
    بـه چـنـگ وي آمد حصار و بنه
    بـبود آن شـب و بامداد پـگاه
    يكي تـخـت پيروزه اندر حـصار
    چو از بارپردخـتـه شد شـهريار
    ز ياقوت سرخ افـسري بر سرش
    بدانسـت كاي جادوي كار اوست
    چـنين گفـت كاي شاه آزاد مرد
    چـنين گـفـت شاپور بدنام را
    بياري و رسوا كـني دوده را
    بـه دژخيم فرمود تا گردنـش
    سر طاير از ننگ در خون كـشيد
    هرانكـس كـجا يافـتي از عرب
    ز دو دست او دور كردي دو كفـت
    عرابي ذوالاكـتاف كردش لقـب
    وزانـجا يگه شد سوي پارس باز برين نيز بگذشت چندي سـپـهر
    برين نيز بگذشت چندي سـپـهر



  • گـل زرد شد بر زمين رنـگ ساج
    خورش خانـه و خمـهاي نـبيد
    وزان جنـگيان رنـج ديده سري
    هـم از بويها نرگس و شنبـليد
    بـه خوبي سخنـها فراوان براند
    بـه طاير هـمـه باده ساده ده
    بدان تا بخسپند و گردند مسـت
    بـه فرمان تو در جـهان زنده ام
    شـب تيره گفتش كـه از راه برد
    نخـسـتين ز غـسانيان برد نام
    بياسود طاير ز بانـگ جـلـب
    پرسـتـندگان را بـفرمود شاه
    نـهاني در دژ گـشادند باز
    از آواز مستان به دل خشم داشت
    كـه گشـتيم با بخت بيدار جفت
    بـفرمود تا خوب كردند جاي
    گزين كرد مردان نـنـگ و نـبرد
    هرانـكـس كـه بود از در كارزار
    همـه گنجـهاي كهـن برگرفت
    همـه مست خفته فزون از هزار
    بـه هر جاي جنگي بياراستـند
    بـسي نامور شاه ايران بكشـت
    بيامد برهـنـه دوان ناگزير
    گرفـتار شد مردم بدتـنـه
    چو خورشيد بنـمود زرين كـلاه
    بـه آيين نـهادند و دادند بار
    بـه نزديك او شد گـل نوبـهار
    درفـشان ز زربفـت چيني برش
    بدو بد رسيدن ز كردار اوسـت
    نگه كن كه كه فرزند با من چه كرد
    كـه از پرده چون دخت بـهرام را
    برانـگيزي آن كين آسوده را
    زند بـه آتش اندر بسوزد تنـش
    دو كتف وي از پشت بيرون كشيد
    نماندي كه با كس گشادي دو لب
    جـهان ماند از كار او در شگفـت
    چو از مهره بگشاد كـفـت عرب
    جـهاني همـه برد پيشش نماز وزان پـس دگرگونه بنمود چـهر
    وزان پـس دگرگونه بنمود چـهر


/ 675