شماره 5 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 5





  • چـنان بد كـه يك روز با تاج و گنـج
    ز تيره شـب اندر گذشتـه سـه پاس
    بـپرسيدش از تخـت شاهنشـهي
    مـنـجـم بياورد صـلاب را
    نـگـه كرد روشـن بـه قلـب اسد
    بدان تا رسد پادشا را بدي
    چو ديدند گـفـتـندش اي پادشا
    يكي كار پيش اسـت با رنـج و درد
    چـنين داد شاپور پاسـخ بدوي
    چـه چارسـت تا اين ز مـن بـگذرد
    ستاره شـمر گـفـت كاي شـهريار
    بـه مردي و دانـش نيابي گذر
    بـباشد هـمـه بودني بي گـمان
    چـنين داد پاسـخ گرانـمايه شاه
    كـه گردان بـلـند آسـمان آفريد
    بـگـسـترد بر پادشاهيش داد
    چو آباد شد زو هـمـه مرز و بوم
    بـبيند كـه قيصر سزاوار هـسـت
    هـمان راز بـگـشاد با كدخداي
    هـمـه راز و انديشـه با او بگفـت
    چـنين گفـت كاين پادشاهي به داد
    شـتر خواسـت پرمايه ده كاروان
    ز دينار وز گوهران بار كرد
    بيامد پرانديشـه ز آبادبوم
    يكي روسـتا بود نزديك شـهر
    بيامد بـه خان يكي كدخداي
    برو آفرين كرد مـهـتر بـسي
    بـبود آن شب و خورد و بخـشيد چيز
    سـپيده برآمد بـنـه برنـهاد
    بيامد بـه نزديك سالار بار
    بـپرسيد و گفتـش چه مردي بـگوي
    چـنين داد پاسـخ كـه اي پادشا
    بـه بازارگاني برفـتـم ز جز
    كـنون آمدسـتـم بدين بارگاه
    ازين بار چيزي كـش اندر خورسـت
    پذيرد سـپارد بـه گـنـجور گـنـج
    دگر را فروشـم بـه زر و بـه سيم
    بـخرم هرانـچـم بـبايد ز روم
    ز درگاه برخاسـت مرد كـهـن
    بـفرمود تا پرده برداشـتـند
    چو شاپور نزديك قيصر رسيد
    نـگـه كرد قيصر بـه شاپور گرد
    بـفرمود تا خوان و مي ساخـتـند
    جـفاديده ايرانيي بد بـه روم
    بـه قيصر چـنين گفـت كاي سرفراز
    كـه اين نامور مرد بازارگان
    شـهـنـشاه شاپور گويم كه هست
    چو بـشـنيد قيصر سخـن تيره شد
    نـگـهـبانـش بركرد و با كس نگفت
    چو شد مست برخاسـت شاپور شاه
    بيامد نـگـهـبان و او را گرفـت
    بـه جاي زنان برد و دستش ببسـت
    چو زين باره دانـش نيايد بـه بر
    بر مسـت شمـعي همي سوختـند
    هـمي گفت هركس كه اين شوربخت
    يكي خانـه يي بود تاريك و تـنـگ
    بدان جاي تـنـگ اندر انداخـتـند
    كـليدش بـه كدبانوي خانـه داد
    بـه زن گفت چندان دهـش نان و آب
    اگر زنده ماند بـه يك چـندگاه
    هـمان تـخـت قيصر نيايدش ياد
    زن قيصر آن خانـه را در بـبـسـت
    يكي ماه رخ بود گـنـجور اوي
    كـه ز ايرانيان داشـتي او نژاد
    كـليد در خانـه او را سـپرد
    هـمان روز ازان مرز لـشـكر براند
    چو قيصر بـه نزديك ايران رسيد
    از ايران هـمي برد رومي اسير
    بـه ايران زن و مرد و كودك نـماند
    نـبود آگـهي در ميان سـپاه
    گريزان هـمـه شـهر ايران ز روم از ايران بي اندازه ترسا شدند
    از ايران بي اندازه ترسا شدند



  • هـمي داشـت از بودني دل به رنـج
    بـفرمود تا شد سـتاره شـناس
    هـم از رنـج وز روزگار بـهي
    بينداخـت آرامـش و خواب را
    كـه هـسـت او نـماينده فتح و جد
    فزايد بدو فره ايزدي
    جـهانـگير و روشـن دل و پارسا
    نيارد كـس آن بر توبر ياد كرد
    كـه اي مرد دانـنده و راه جوي
    تـنـم اخـتر بد بـه پي نـسـپرد
    ازين گردش چرخ ناپايدار
    خردمـند گر مرد پرخاشـخر
    نـتابيم با گردش آسـمان
    كـه دادار باشد ز هر بد نـگاه
    توانايي و ناتوان آفريد
    هـمي بود يك چـند بي رنـج و شاد
    چـنان آرزو كرد كايد بـه روم
    ابا لـشـكر و گنـج و نيروي دسـت
    يك پـهـلوان گرد با داد و راي
    هـمي داشـت از هركس اندر نهفت
    بداريد كزداد باشيد شاد
    بـه هر كاروان بر يكي ساروان
    ازان سي شـتر بار دينار كرد
    هـمي رفـت زين سان سوي مرز روم
    كـه دهـقان و شـهري بدو بود بـهر
    بـپرسيد كايد مرا هـسـت جاي
    كـه چون تو نيابيم مهـمان كـسي
    ز دهـقان بـسي آفرين يافـت نيز
    سوي خانـه قيصر آمد چو باد
    برو آفرين كرد و بردش نـار
    كـه هـم شاه شاخي و هم شاه روي
    يكي پارسي مردم و پارسا
    يكي كاروان دارم از خز و بز
    مـگر نزد قيصر گـشاينده راه
    هـمـه گوهر و آلـت لشـكرسـت
    بدان شاد باشـم ندارم بـه رنـج
    بـه قيصر پـناهـم نـپيچـم ز بيم
    روم سوي ايران ز آباد بوم
    بر قيصر آمد بگـفـت اين سـخـن
    ز در سوي قيصرش بـگذاشـتـند
    بـكرد آفريني چـنان چون سزيد
    ز خوبي دل و ديده او را سـپرد
    ز بيگانـه ايوان بـپرداخـتـند
    چـنانـچون بود مرد بيداد و شوم
    يكي نو سخـن بشنو از مـن بـه راز
    كـه ديبا فروشد بـه دينارگان
    بـه گـفـتار و ديدار و فر و نشسـت
    هـمي چشمـش از روي او خيره شد
    هـمي داشـت آن راز را در نهفـت
    هـمي داشـت قيصر مر او را نـگاه
    كـه شاپور نرسي توي اي شگـفـت
    بـه مردي ز دام بلا كس نـجـسـت
    چـه بايد شـمار سـتاره شـمر
    بـه زاريش در چرم خر دوخـتـند
    همي پوست خر جست و بگذاشت تخت
    بـبردند بدبـخـت را بي درنـگ
    در خانـه را قـفـل بر ساخـتـند
    تـنـش را بدان چرم بيگانـه داد
    كـه از داشـتـن زو نـگيرد شـتاب
    بداند مـگر ارج تـخـت و كـلاه
    كـسي را كـجا نيسـت قيصر نژاد
    بـه ايوان دگر جاي بودش نشـسـت
    گزيده بـه هر كار دسـتور اوي
    پدر بر پدر بر هـمي داشـت ياد
    بـه چرم اندرون بسـتـه شاپور گرد
    ورا بسـتـه در پوسـت آنجا بـماند
    سـپـه يك بـه يك تيغ كين بركشيد
    نـبود آن يلان را كـسي دسـتـگير
    هـمان چيز بـسيار و اندك نـماند
    نـه مرده نـه زنده ز شاپور شاه
    ز مردم تـهي شد هـمـه مرز و بوم هـمـه مرز پيش سـكوبا شدند
    هـمـه مرز پيش سـكوبا شدند


/ 675