شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • چـنين تا برآمد برين چـندگاه
    بـه روم آنك شاپور را داشـتي
    كـنيزك نـبودي ز شاپور شاد
    شـب و روز زان چرم گريان بدي
    بدو گفت روزي كه اي خوب روي
    كـه در چرم چو نازك اندام تو
    چو سروي بدي بر سرش گرد ماه
    كـنون چنبري گشت بالاي سرو
    دل مـن هـمي بر تو بريان شود
    بدين سختي اندر چه جويي همي
    بدو گفت شاپور كاي خوب چـهر
    بـه سوگند پيمانت خواهم يكي
    نـگويي بـه بدخواه راز مرا
    بـگويم ترا آنـچ درخواسـتي
    كـنيزك بـه دادار سوگند خورد
    بـه جان مسيحا و سوك صليب
    كـه راز تو با كس نگويم ز بـن
    هـمـه راز شاپور با او بگفـت
    بدو گفت اكـنون چو فرمان دهي
    سر از بانوان برتر آيد ترا
    بـه هنـگام نان شيرگرم آوري
    بـه شير اندر آغارم اين چرم خر
    پـس از من بسي ساليان بگذرد
    كنيزك همي خواستي شير گرم
    چو كشتي يكي جام برداشـتي
    بـه نزديك شاپور بردي نـهان
    دو هفته سپهر اندرين گشته شد
    چو شاپور زان پوسـت آمد برون
    چـنين گفت پس با كنيزك به راز
    يكي چاره بايد كنون ساخـتـن
    كـه ما را گذر باشد از شهر روم
    كـنيزك بدو گفـت فردا پـگاه
    يكي جشن باشد بـه روم اندرون
    چو كدبانو از شـهر بيرون شود
    شود جاي خالي و من چاره جوي
    دو اسپ و دو گوپال و تير و كمان
    ببست اندر انديشه دل را نخست
    هـمان تيغ و گوپال و برگستوان
    بـه انديشه دل را به جاي آوريد
    چو از باختر چشمه اندر كـشيد پرانديشـه شد جان شاپور شاه
    پرانديشـه شد جان شاپور شاه



  • بـه ايران پراگنده گشته سـپاه
    شـب و روز تنهاش نگذاشـتي
    ازان كـش ز ايرانيان بد نژاد
    دل او ز شاپور بريان بدي
    چه مردي مترس ايچ با من بگوي
    هـمي بگسـلد خواب و آرام تو
    بران ماه كرسي ز مشـك سياه
    تـن پيل وارت بـه كردار غرو
    دو چشمم شب و روز گريان شود
    كـه راز تو با من نگويي هـمي
    گرت هيچ بر من بجنـبيد مـهر
    كزان نـگذري جاودان اندكي
    كـني ياد درد و گداز مرا
    بـه گـفـتار پيدا كنم راستي
    بـه زنار شـماس هفـتاد گرد
    بـه داراي ايران گشته مـصيب
    نـجويم هـمي بتري زين سخن
    بماند آن سخن نيك و بد در نهفت
    بدين راز مـن دل گروگان دهي
    جـهان زير پاي اندر آيد ترا
    بـپوشي سخـن نرم نرم آوري
    كه اين چرم گردد به گيتي سمر
    بـگويد هـمي هرك دارد خرد
    نـهاني ز هركـس بـه آواز نرم
    بر آتـش همي تيز بگذاشـتي
    نگفـتي نهان با كس اندر جهان
    بـه فرجام چرم خر آغشته شد
    همـه دل پر از درد و تن پر ز خون
    كـه اي پاك بينادل و نيك ساز
    ز هر گونـه انديشه انداخـتـن
    مـباد آفرين بر چـنين مرز و بوم
    شوند اين بزرگان سوي جشنگاه
    كـه مرد و زن و كودك آيد برون
    بدان جشن خرم به هامون شود
    بـسازم نترسـم ز پتياره گوي
    بـه پيش تو آرم به روشـن روان
    از آخر دو اسپ گرانمايه جسـت
    هـمان جوشـن و مغفر هندوان
    خرد را بران رهـنـماي آوريد
    شـب آن چادر قار بر سر كشيد كـه فردا چه سازد كنيزك پـگاه
    كـه فردا چه سازد كنيزك پـگاه


/ 675