شماره 7 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 7





  • چو بر زد سر از برج شير آفـتاب
    بـه جشن آمدند آنك بودي به شهر
    كـنيزك سوي چاره بـنـهاد روي
    چو ايوان خالي بـه چـنـگ آمدش
    دو اسـپ گرانـمايه ز آخر بـبرد
    ز دينار چـندانـك بايسـت نيز
    چو آمد همه ساز رفتـن بـه جاي
    سوي شـهر ايران نـهادند روي
    شـب و روز يكسر همي تاخـتـند
    برين گونـه از شـهر بر خورسـتان
    چو اسب و تن از تاختن گشت سست
    دهي خرم آمد به پيشـش بـه راه
    تـن از رنـج خسـتـه گريزان ز بد
    بيامد دمان مرد پاليزبان
    دو تـن ديده با نيزه و درع و خود
    بدين بيگـهي از كـجا خاسـتي
    بدو گـفـت شاپور كاي نيك خواه
    يك مرد ايرانيم راه جوي
    پر از دردم از قيصر و لـشـكرش
    گر امـشـب مرا ميزباني كـني
    برآنـم كـه روزي بـه كار آيدت
    بدو باغـبان گفت كين خان تسـت
    بدان چيز كايد مرا دسـت رس
    فرود آمد از باره شاپور شاه
    خورش ساخـت چندان زن باغـبان
    چو نان خورده شد كار مي ساختـند
    سـبـك باغـبان مي به شاپور داد
    بدو گـفـت شاپور كاي ميزبان
    كـسي كو مي آرد نخست او خورد
    تو از مـن بـه سال اندكي برتري
    بدو باغـبان گـفـت كاي پرهـنر
    تو بايد كـه باشي برين پيش رو
    هـمي بود تاج آيد از موي تو
    بـخـنديد شاپور و بـسـتد نـبيد
    بـه پاليزبان گـفـت كاي پاك دين
    چـنين دادپاسـخ كـه اي برمنش
    بـه بدخواه ما باد چـندان زيان
    از ايران پراگـنده شد هرك بود
    ز بـس غارت و كشـتـن مرد و زن
    وزيشان بـسي نيز ترسا شدند
    بـس جاـليقي بـه سر بر كـلاه
    بدو گـفـت شاپور شاه اورمزد
    كـجا شد كه قيصر چنين چيره شد
    بدو باغـبان گـفـت كاي سرفراز
    ازو مرده و زنده جايي نـشان
    هرانـكـس كـه بودند ز آبادبوم
    برين زار بـگريسـت پاليزبان
    بدو ميزان گـفـت كايدر سـه روز
    كـه دانا زد اين داستان از نخسـت
    نـباشد خرد هيچ نزديك اوي
    بـباش و بياساي و مي خور به كام بدو گـفـت شاپور كاري رواسـت
    بدو گـفـت شاپور كاري رواسـت



  • بـباليد روز و بـپالود خواب
    بزرگان جوينده از جـشـن بـهر
    چـنانـچون بود مردم چاره جوي
    دل شير و چنگ و پـلـنـگ آمدش
    گزيده سـليح سواران گرد
    ز خوشاب و ياقوت و هرگونـه چيز
    شـب آمد دو تن راسـت كردند راي
    دو خرم نـهان شاد و آرامـجوي
    بـه خواب و به خوردن نپرداخـتـند
    هـمي راند تا كـشور سورسـتان
    فرود آمدن را همي جاي جـسـت
    پر از باغ و ميدان و پر جـشـنـگاه
    بيامد در باغـباني بزد
    كـه هـم نيك دل بود و هم ميزبان
    ز شاپور پرسيد هـسـت اين درود
    چـنين تاخـتـن را بياراسـتي
    سخـن چـند پرسي ز گم كرده راه
    گريزان بدين مرز بـنـهاده روي
    مـبادا كـه بينـم سر و افسرش
    هـشيواري و مرزباني كـني
    درخـتي كـه كشـتي به بار آيدت
    تـن باغـبان نيز مهـمان تسـت
    بـكوشـم بيارم نـگويم بـه كس
    كـنيزك هـمي رفـت با او به راه
    ز هر گونـه چـندانـك بودش توان
    سـبـك مايه جايي بپرداخـتـند
    كـه بردار ازان كـس كـه آيدت ياد
    سـخـن گوي و پرمايه پاليزبان
    چو بيشـش بود ساليان و خرد
    تو بايد كه چون مي دهي مي خوري
    نخـسـت آن خورد مي كه با زيب تر
    كـه پيري به فرهنـگ و بر سال نو
    هـمي رنـگ عاج آيد از روي تو
    يكي باد سرد از جـگر بركـشيد
    چـه آگاهي اسـتـت ز ايران زمين
    ز تو دور بادا بد بدكـنـش
    كـه از قيصر آمد بـه ايرانيان
    نـماند اندران بوم كـشـت و درود
    پراگـنده گـشـت آن بزرگ انجمن
    بـه زنار پيش سـكوبا شدند
    بـه دور از بر و بوم و آرامـگاه
    كـه رخشان بدي همچو ماه اورمزد
    ز بـخـت آب ايرانيان تيره شد
    ترا جاودان مـهـتري باد و ناز
    نيامد بـه ايران بدان سركـشان
    اسيرند سرتاسر اكـنون بـه روم
    كـه بود آن زمان شاه را ميزبان
    بـباشي بود خانـه گيتي فروز
    كـه هركس كه آزرم مهمان نجست
    نياز آورد بـخـت تاريك اوي
    چو گردد دلـت رام بر گوي نام بـه مابر كنون ميزبان پادشاسـت
    بـه مابر كنون ميزبان پادشاسـت


/ 675