شماره 12 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 12





  • عرض گاه و ديوان بياراسـتـند
    سـپاه انجمـن شد چو روزي بداد
    از ايران هـمي راند تا مرز روم
    بكشتـند و خانش همي سوختند
    چو آگاهي آمد ز ايران بـه روم
    گرفـتار شد قيصر نامدار
    سراسر هـمـه روم گريان شدند
    همي گفت هركس كه اين بد كه كرد
    ز قيصر يكي كـه برادرش بود
    جواني كـجا يانـسـش بود نام
    شدند انجمـن لشـكري بر درش
    بدو گـفـت كين برادر بـخواه
    چو بشنيد يانس بجوشيد و گفـت
    بزد كوس و آورد بيرون صـليب
    سـپـه را چو روي اندرآمد به روي
    رده بركـشيدند و برخاسـت غو
    برآمد يكي ابر و گردي سياه
    سـپـه را بـه يك روي بر كوه بود
    بدين گونـه تا گشـت خورشيد زرد
    بكشـتـند چـندانـك روي زمين
    چو از قلـب شاپور لـشـكر براند
    چو با مهتران گرم كرد اسـپ شاه
    سوي لشـكر روميان حملـه برد
    بدانسـت يانـس كـه پاياب شاه
    پـس اندر هـمي تاخت شاپور گرد
    بـه هر جايگـه بر يكي توده كرد
    ازان لـشـكر روم چندان بكشـت
    بـه هامون سـپاه و چليپا نـماند
    ز هر جاي چندان غنيمـت گرفـت
    ببخـشيد يكـسر همـه بر سپاه
    كـجا ديده بد رنـج از گـنـج اوي
    هـمـه لـشـكر روم گرد آمدند
    كـه ما را چـنو نيز مهـتر مـباد
    بـه روم اندرون جاي مذبح نـماند
    چو زنار قـسيس شد سوخـتـه كـنون روم و قنوج ما را يكيسـت
    كـنون روم و قنوج ما را يكيسـت



  • كـليد در گنـجـها خواسـتـند
    سرش پر ز كين و دلـش پر ز باد
    هرانكـس كه بود اندران مرز و بوم
    جـهاني بـه آتـش برافروختـند
    كـه ويران شد آن مرز آباد بوم
    شـب تيره اندر صـف كارزار
    وز آواز شاپور بريان شدند
    مـگر قيصر آن ناجوانـمرد مرد
    پدر مرده و زنده مادرش بود
    جـهانـجوي و بخشنده و شادكام
    درم داد پرخاشـجو مادرش
    نـبيني كـه آمد ز ايران سـپاه
    كـه كين برادر نـشايد نهـفـت
    صـليب بزرگ و سـپاهي مـهيب
    بي آرام شد مردم كينـه جوي
    بيامد دوان يانـس پيش رو
    كزان تيرگي ديده گـم كرد راه
    دگر آب زانـسو كـه انـبوه بود
    ز هر سو همي خاست گرد نـبرد
    شد از جوشن كشتـگان آهـنين
    چـپ و راستش ويژگان را بـخواند
    زمين گشت جنبان و پيچان سـپاه
    بزرگـش يكي بود با مرد خرد
    ندارد گريزان بـشد با سـپاه
    بـه گرد از هوا روشـنايي بـبرد
    گياها بـه مـغز سر آلوده كرد
    كه يك دشت سر بود بي پاي و پشت
    بـه دژها صـليب و سكوبا نـماند
    كـه لشكر همي ماند زو در شگفت
    جز از گنـج قيصر نـبد بـهر شاه
    نـه هـم گوشه بد گنج با رنج اوي
    ز قيصر هـمي داسـتانـها زدند
    بـه روم اندرون نام قيصر مـباد
    صـليب و مـسيح و موشح نـماند
    چـليپا و مـطران برافروخـتـه چو آواز دين مـسيح اندكيسـت
    چو آواز دين مـسيح اندكيسـت


/ 675