شماره 13 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 13





  • يكي مرد بود از نژاد سران
    برانوش نام و خردمـند بود
    بدو گفـت لشكر كـه قيصر تو باش
    بـه گـفـتار تو گوش دارد سپاه
    بياراسـتـند از برش تخـت عاج
    بـه جاي بزرگيش بـنـشاندند
    برانوش بنشسـت و انديشـه كرد
    بدانـسـت كو را ز شاه بـلـند
    فرسـتاده يي جست باراي و شرم
    دبيري بزرگ و جـهانديده يي
    بياورد و بـنـشاند نزديك خويش
    يكي نامـه بـنوشـت پرآفرين
    كـه جاويد تاج تو پاينده باد
    تو داني كه تاراج و خون ريخـتـن
    مـهان سرافراز دارند شوم
    گر اين كين ايرج به دست از نخست
    تـن سلم زان كين كنون خاك شد
    وگر كين داراسـت و اسـكـندري
    مر او را دو دستور بد كشـتـه بود
    گرت كين قيصر فزايد هـمي
    نـبايد كـه ويران شود بوم روم
    وگر غارت و كشـتـنـت بود راي
    زن و كودكانـش اسير تواند
    گـه آمد كه كمتر كني كين و خشم
    فداي تو بادا هـمـه خواسـتـه
    تو دل خوش كن و شهر چندين مسوز
    نـباشد پـسـند جـهان آفرين
    درود جـهاندار بر شاه باد
    نويسـنده بنـهاد پـس خامه را
    نـهادند پـس مـهر قيصر بروي
    بيامد خردمـند و نامـه بداد
    چو آن نامور نامـه برخواندند
    بـبـخـشود و ديده پر از آب كرد
    هـم اندر زمان نامه پاسخ نوشـت
    كه مهمان به چرم خر اندر كه دوخت
    تو گرد بـخردي خيز پيش مـن آي
    چو زنـهار دادم نسازمت جـنـگ فرسـتاده برگشـت و پاسخ ببرد
    فرسـتاده برگشـت و پاسخ ببرد



  • هـم از تـخـمـه نامور قيصران
    زبان و روانـش پر از بـند بود
    برين لـشـكر و بوم مهـتر تو باش
    بيفروز تاج و بياراي گاه
    برانوش بنشـسـت بر سرش تاج
    هـمـه روميان آفرين خواندند
    ز روم و ز آوردگاه نـبرد
    ز روم و ز آويزش آيد گزند
    كـه دانـش سرايد بـه آواز نرم
    خردمـند و دانا پـسـنديده يي
    بگفـت آن سخنهاي باريك خويش
    ز دادار بر شـهريار زمين
    همـه مـهـتران پيش تو بنده باد
    چـه با بيگـنـه مردم آويختـن
    چـه با شهر ايران چـه با مرز روم
    مـنوچـهر كرد آن به مردي درست
    هـم از تور روي زمين پاك شد
    كـه نو شد بر وي زمين داوري
    و ديگر كزو بخت برگـشـتـه بود
    بـه زندان تو بـند سايد هـمي
    كـه چون روم ديگر نبودسـت بوم
    همـه روم گشتند بي دست و پاي
    جـگر خسـتـه از تيغ و تير تواند
    فرو خوابـني از گذشته دو چشـم
    كزين كين همي جان شود كاستـه
    نـبايد كـه روز اندر آيد بـه روز
    كـه بيداد جويد جـهاندار كين
    بـلـند اخـترش افـسر ماه باد
    چو اندر نوشـت آن كيي نامـه را
    فرسـتاده بـنـهاد زي شاه روي
    ز قيصر بـه شاپور فرخ نژاد
    سخنـهاي نـغزش برافـشاندند
    بروهاي جـنـگي پر از تاب كرد
    بگفـت آنكجا رفته بد خوب و زشت
    كـه بازار كين كـهـن برفروخـت
    خود و فيلـسوفان پاكيزه راي
    گـشاده كـنـم بر تو اين راه تنگ سخـنـها يكايك همـه برشمرد
    سخـنـها يكايك همـه برشمرد


/ 675