شماره 16 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 16





  • ز شاپور زان گونـه شد روزگار
    ز داد و ز راي و ز آهـنـگ اوي
    مر او را بـه هر بوم دشـمـن نـماند
    چو نوميد شد او ز چرخ بـلـند
    بـفرمود تا پيش او شد دبير
    جواني كـه كـهـتر برادرش بود
    ورا نام بود اردشير جوان
    پـسر بد يكي خرد شاپور نام
    چـنين گـفـت پـس شاه با اردشير
    اگر با مـن از داد پيمان كـني
    كـه فرزند مـن چون بـه مردي رسد
    سـپاري بدو تـخـت و گنج و سـپاه
    مـن اين تاج شاهي سـپارم بـه تو
    بـپذرفـت زو اين سـخـن اردشير
    كـه چون كودك او بـه مردي رسد
    سـپارم هـمـه پادشاهي ورا
    چو بـشـنيد شاپور پيش مـهان
    چـنين گـفـت پـس شاه با اردشير
    بدان اي برادر كـه بيداد شاه
    بـه آگـندن گـنـج شادان بود
    خـنـك شاه باداد و يزدان پرسـت
    بـه داد و بـه بخشـش فزوني كـند
    نـگـه دارد از دشمـنان كـشورش
    بـه داد و بـه آرام گـنـج آگـند
    گـناه از گـنـهـكار بـگذاشـتـن
    هرانـكـس كـه او اين هنرها بجست
    بـبايد خرد شاه را ناگزير
    دل پادشا چون گرايد بـه مـهر
    گـنـهـكار باشد تـن زيردسـت
    دل و مـغز مردم دو شاه تـنـند
    چو مـغز و دل مردم آلوده گـشـت
    بدان تـن سراسيمـه گردد روان
    چو روشـن نـباشد بـپراگـند
    چـنين هـمـچو شد شاه بيدادگر
    بدوبر پـس از مرگ نـفرين بود
    بدين دار چـشـم و بدان دار گوش
    هران پادشا كو جزين راه جـسـت
    ز كـشورش بـپراگـند زيردسـت
    نـبيني كـه دانا چـه گويد هـمي
    كـه هر شاه كو را سـتايش بود
    نـكوهيده باشد جـفا پيشـه مرد
    بدان اي برادر كـه از شـهريار
    يكي آنـك پيروزگر باشد اوي
    دگر آنـك لـشـكر بدارد بـه داد
    كـسي كز در پادشاهي بود
    چـهارم كـه با زيردسـتان خويش
    ندارد در گـنـج را بستـه سـخـت
    بـبايد در پادشاهي سـپاه
    اگر گـنـجـت آباد داري بـه داد
    سـليحـت در آرايش خويش دار
    بـس ايمـن مـشو بر نگهدار خويش
    سرانـجام مرگ آيدت بي گـمان
    برادر چو بـشـنيد چـندي گريسـت
    برفـت و بـماند اين سـخـن يادگار
    كـه هـم يك زمان روز تو بـگذرد
    چو آدينـه هر مزد بـهـمـن بود
    مي لـعـل پيش آور اي هاشـمي
    چو شست و سه شد سال شد گوش كر كـنون داسـتانـهاي شاه اردشير
    كـنون داسـتانـهاي شاه اردشير



  • كـه در باغ با گـل نديدند خار
    ز بـس كوشش و جنگ و نيرنـگ اوي
    بدي را بـه گيتي نـشيمـن نـماند
    بـشد ساليانـش بـه هفـتاد و اند
    ابا موبد موبدان اردشير
    بـه داد و خرد بر سر افـسرش بود
    توانا و دانا بـه سود و زيان
    هـنوز از جـهان نارسيده بـه كام
    كـه اي گرد و چابـك سوار دلير
    زبان را بـه پيمان گروگان كـني
    بـه گاه دليري و گردي رسد
    تو دسـتور باشي ورا نيك خواه
    هـمان گـنـج و لشـكر گذارم به تو
    بـه پيش بزرگان و پيش دبير
    كـه ديهيم و تاج كيي را سزد
    نـسازم جز از نيك خواهي ورا
    بدو داد ديهيم و مـهر شـهان
    كـه كار جـهان بر دل آسان مـگير
    پي پادشاهي ندارد نـگاه
    بـه زفـتي سر سرفرازان بود
    كزو شاد باشد دل زيردسـت
    جـهان را بدين رهـنـموني كـند
    بـه ابر اندر آرد سر و افـسرش
    بـه بـخـشـش ز دل رنـج بپراگند
    پي مردمي را نـگـه داشـتـن
    خرد بايد و حزم و راي درسـت
    هـم آموزش مرد برنا و پير
    برو كامـها تازه دارد سـپـهر
    مـگر مردم پاك و يزدان پرسـت
    دگر آلـت تـن سـپاه تـنـند
    بـه نوميدي از راي پالوده گـشـت
    سـپـه چون زيد شاه بي پـهـلوان
    تـن بي روان را بـه خاك افـگـند
    جـهان زو شود زود زير و زبر
    هـمان نام او شاه بي دين بود
    كـه اويسـت دارنده جان و هوش
    ز نيكيش بايد دل و دسـت شـسـت
    هـمان از درش مرد خـسروپرسـت
    دلـت را ز كژي بـشويد هـمي
    هـمـه كارش اندر فزايش بود
    بـه گرد در آزداران مـگرد
    بـجويد خردمـند هرگونـه كار
    ز دشمـن نـتابد گـه جـنـگ روي
    بداند فزوني مرد نژاد
    نـخواهد كـه مـهـتر سـپاهي بود
    هـمان باگـهر در پرسـتان خويش
    هـمي بارد از شاخ بار درخـت
    سـپاهي در گـنـج دارد نـگاه
    تو از گـنـج شاد و سـپاه از تو شاد
    سزد كـت شـب تيره آيد بـه كار
    چو ايمن شدي راست كـن كار خويش
    اگر تيره اي گر چراغ جـهان
    چو اندرز بـنوشـت سالي بزيسـت
    تو اندر جـهان تـخـم زفـتي مـكار
    چـنين برده رنـج تو دشـمـن خورد
    برين كار فرخ نـشيمـن بود
    ز خـمي كـه هرگز نـگيرد كـمي
    ز بيشي چرا جويم آيين و فر بـگويم ز گـفـتار مـن يادگير
    بـگويم ز گـفـتار مـن يادگير


/ 675