پادشاهي شاپور سوم - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پادشاهي شاپور سوم





  • چو شاپور بنشست بر جاي عـم
    چـنين گفـت كاي نامور بخردان
    بدانيد كان كـس كـه گويد دروغ
    دروغ از بر ما نـباشد ز راي
    هـمان مر تن سفله را دوستدار
    سري را كجا مـغز باشد بـسي
    زبان را نـگـهدار بايد بدن
    كـه بر انجمن مرد بـسيار گوي
    اگر دانـشي مرد راند سـخـن
    دل مرد مـطـمـع بود پر ز درد
    مكـن دوسـتي با دروغ آزماي
    سرشـت تـن از چار گوهر بود
    اگر سفـلـه گر مرد با شرم و راد
    سيم كو ميانـه گزيند ز كار
    چـهارم كـه بپراگـند بر گزاف
    دو گيتي بيابد دل مرد راد
    بدين گيتي او را بود نام زشـت
    دو گيتي نيابد دل مرد لاف
    سـتوده كـسي كو ميانه گزيد
    شـما را جـهان آفرين يار باد
    جـهاندارمان باد فريادرس
    بگفـت اين و از پيش برخاستند
    چو شد ساليان پنـج بر چار ماه
    جهان شد پر از يوز و باران و سگ
    سـتاره زدند از پي خوابـگاه
    سـه جام مي خسرواني بخورد
    پراگـنده گشتـند لشـكر همه
    بخفت او و از دشت برخاست باد
    فروبرده چوب سـتاره بـكـند
    جـهانـجوي شاپور جنگي بمرد
    مياز و مـناز و مـتاز و مرنـج
    كـه بهر تو اينست زين تيره گوي
    كـه گر بازيابي بـه پيچي بدرد چـنين اسـت كردار اين چرخ تير
    چـنين اسـت كردار اين چرخ تير



  • از ايران بسي شاد و بـهري دژم
    جـهانديده و راي زن موبدان
    نـگيرد ازين پـس بر ما فروغ
    كـه از راي باشد بزرگي به جاي
    نيابي بـه باغ اندرون چون نـگار
    گواژه نـبايد زدن بر كـسي
    نـبايد روان را بـه زهر آژدن
    بـكاهد بـه گفـتار خود آب روي
    تو بشـنو كه دانش نگردد كهـن
    بـه گرد طمـع تا تواني مـگرد
    هـمان نيز با مرد ناپاك راي
    گذر زين چهارانـش كـمـتر بود
    بـه آزادگي يك دل و يك نـهاد
    بـسـند آيدش بخشش كردگار
    هـمي دانـشي نام جويد ز لاف
    نـباشد دل سفلـه يك روز شاد
    بدان گيتي اندر نيابد بـهـشـت
    كـه بپراگـند خواسته بر گزاف
    تـن خويش را آفرين گـسـتريد
    هـميشـه سر بخـت بيدار باد
    كـه تخـت بزرگي نماند به كس
    ز يزدان برو آفرين خواسـتـند
    بـشد شاه روزي به نخـچيرگاه
    چـه پرنده و چند تازان به تـگ
    چو چيزي بـخورد و بياسود شاه
    پرانديشه شد سر سوي خواب كرد
    چو در خواب شد شـهريار رمـه
    كه كس باد ازان سان ندارد به ياد
    بزد بر سر شـهريار بـلـند
    كـلاه كيي ديگري را سـپرد
    چه تازي به كين و چه نازي به گنج
    هـنر جوي و راز جهان را مجوي
    پژوهـش مكـن گرد رازش مگرد چـه با مرد برنا چـه با مردپير
    چـه با مرد برنا چـه با مردپير


/ 675