شماره 1 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 1





  • چو شد پادشا بر جـهان يزدگرد
    كـلاه برادر بـه سر بر نـهاد
    چـنين گـفـت با نامداران شهر
    نخـسـت از نيايش به يزدان كنيد
    بدان را نـمانـم كـه دارند هوش
    كـسي كو بـجويد ز ما راسـتي
    بـه هرجاي جاه وي افزون كـنيم
    سـگالـش نـگوييم جز با ردان
    كـسي را كـجا پر ز آهو بود
    بـه بيچارگان بر ستـم سازد اوي
    بـكوشيم و نيروش بيرون كـنيم
    كـسي كو بپرهيزد از خشـم ما
    هـمي بسـتر از خاك جويد تنش
    بـه فرمان ما چشم روشن كـنيد
    تـن هركسي گشت لرزان چو بيد
    چو شد بر جهان پادشاهيش راست
    خردمـند نزديك او خوار گشـت
    كـنارنـگ با پـهـلوان و ردان
    يكي گـشـت با باد نزديك اوي
    سـترده شد از جان او مهر و داد
    كـسي را نـبد نزد او پايگاه
    هرانكـس كـه دستور بد بر درش
    هـمـه عـهد كردند با يكدگر
    همـه يكـسر از بيم پيچان شدند
    فرسـتادگان آمدندي ز راه
    چو دسـتور زان آگـهي يافـتي
    بـه گـفـتار گرم و بـه آواز نرم
    بگفـتي كه شاه از در كار نيست نـمودم بدو هرچ درخواسـتي
    نـمودم بدو هرچ درخواسـتي



  • سـپـه را ز دشـت اندرآورد گرد
    هـمي بود ازان مرگ ناشاد شاد
    كـه هركـس كه از داد يابند بهر
    دل از داد ما شاد و خندان كـنيد
    وگر دسـت يازند بد را بـكوش
    بيارامد از كژي و كاسـتي
    ز دل كينـه و آز بيرون كـنيم
    خردمـند و بيداردل موبدان
    روانـش ز بيشي بـه نيرو بود
    گر از چيز درويش بـفرازد اوي
    بـه درويش ما نازش افزون كـنيم
    هـمي بـگذرد تيز بر چشـم ما
    هـمان خنـجر هـندوي گردنش
    خرد را به تن بر چو جوشن كـنيد
    كـه گوپال و شمشيرشان بد اميد
    بزرگي فزون كرد و مهرش بكاست
    همـه رسم شاهيش بيكار گشت
    هـمان دانـشي پرخرد موبدان
    جـفا پيشـه شد جان تاريك اوي
    بـه هيچ آرزو نيز پاسـخ نداد
    بـه ژرفي مـكافات كردي گـناه
    فزاينده اخـتر و افـسرش
    كـه هرگز نـگويند زان بوم و بر
    ز هول شهـنـشاه بيجان شدند
    هـمان زيردسـتان فريادخواه
    بدان كارها تيز بـشـتافـتي
    فرسـتاده را راه دادي بـه شرم
    شـما را بدو راه ديدار نيسـت بـه فرمانش پيدا شد آن راستي
    بـه فرمانش پيدا شد آن راستي


/ 675