شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • ز شاهيش بگذشت چون هفت سال
    سر سال هشـتـم مـه فوردين
    يكي كودك آمدش هرمزد روز
    هـم انـگـه پدر كرد بـهرام نام
    بـه در بر سـتاره شـمر هرك بود
    يكي مايه ور بود با فر و هوش
    يكي پارسي بود هـشيار نام
    بـفرمود تا پيش شاه آمدند
    بـه صـلاب كردند ز اخـتر نـگاه
    از اخـتر چـنان ديد خرم نـهان
    ابر هـفـت كـشور بود پادشا
    برفـتـند پويان بر شـهريار
    بـگـفـتـند با تاجور يزدگرد
    چـنان آمد اندر شـمار سـپـهر
    مر او را بود هـفـت كـشور زمين
    ز گفـتارشان شاد شد شـهريار
    چو ايشان برفـتـند زان بارگاه
    نشسـتـند و جستند هرگونه راي
    گرين كودك خرد خوي پدر
    گر ايدونـك خوي پدر دارد اوي
    نـه موبد بود شاد و نه پـهـلوان
    هـمـه موبدان نزد شاه آمدند
    بگـفـتـند كاين كودك برمنـش
    جـهان سربـسر زير فرمان اوست
    نگـه كـن به جايي كه دانش بود
    ز پرمايگان دايگاني گزين
    هـنر گيرد اين شاه خرم نـهان
    چو بـشـنيد زان موبدان يزدگرد
    هم انگـه فرسـتاد كسها به روم
    هـمان نامداري سوي تازيان
    بـه هر سو همي رفت خواننده يي
    بـجويد سخـنـگوي و دانش پذير
    بيامد ز هر كـشوري موبدي
    چو يكـسر بدان بارگاه آمدند
    بـپرسيد بـسيار و بنواختـشان
    برفتـند نـعـمان و منذر به شب
    بزرگان چو در پارس گرد آمدند
    هـمي گفت هركس كه ما بنده ايم
    كـه بايد چـنين روزگار از مـهان
    بـه بر گيرد ودانـش آموزدش
    ز رومي و هـندي و از پارسي
    هـمـه فيلـسوفان بـسياردان
    بـگـفـتـند هريك بـه آواز نرم
    هـمـه سربـسر خاك پاي توايم
    نـگر تا پسـندت كـه آيد هـمي
    چـنين گفـت منذر كه ما بنده ايم
    هـنرهاي ما شاه داند هـمـه
    سواريم و گرديم و اسپ افـگـنيم
    ستاره شـمر نيست چون ما كسي
    پر از مهر شاهـسـت ما را روان هـمـه پيش فرزند تو بـنده ايم
    هـمـه پيش فرزند تو بـنده ايم



  • هـمـه موبدان زو به رنـج و وبال
    كـه پيدا كـند در جـهان هور دين
    بـه نيك اخـتر و فال گيتي فروز
    ازان كودك خرد شد شادكام
    كـه شايسـت گفتار ايشان شنود
    سر هـندوان بود نامـش سروش
    كـه بر چرخ كردي به دانش لـگام
    هـشيوار و جوينده راه آمدند
    هـم از زيچ رومي بجسـتـند راه
    كـه او شـهرياري بود در جـهان
    گو شاددل باشد و پارسا
    هـمان زيچ و صـلابـها بر كـنار
    كـه دانـش ز هرگونه كرديم گرد
    كـه دارد بدين كودك خرد مـهر
    گرانـمايه شاهي بود بافرين
    بـبـخـشيدشان گوهر شاهوار
    رد و موبد و پاك دسـتور شاه
    كـه تا چاره آن چـه آيد بـه جاي
    نـگيرد شو خـسروي دادگر
    هـمـه بوم زير و زبر دارد اوي
    نـه او در جهان شاد روشـن روان
    گـشاده دل و نيك خواه آمدند
    ز بيغاره دورسـت و ز سرزنـش
    بـه هر كشوري باژ و پيمان اوست
    ز دانـنده كـشور به رامـش بود
    كـه باشد ز كـشور برو آفرين
    ز فرمان او شاد گردد جـهان
    ز كـشور فرسـتادگان كرد گرد
    بـه هـند و به چين و به آباد بوم
    بـشد تا بـبيند بـه سود و زيان
    كـه بـهرام را پرورانـنده يي
    سـخـن دان و هر دانشي يادگير
    جـهانديده و نيك پي بـخردي
    پژوهـنده نزديك شاه آمدند
    بـه هر برزني جايگه ساختـشان
    بـسي نامداران گرد از عرب
    بر تاجور يزدگرد آمدند
    سخـن بـشـنويم و سراينده ايم
    كـه بايسـتـه فرزند شاه جهان
    دل از تيرگيها بيفروزدش
    نـجومي و گر مردم هـندسي
    سـخـن گوي وز مردم كاردان
    كـه اي شاه باداد و با راي و شرم
    بـه دانـش همـه رهنماي توايم
    وگر سودمـندت كـه آيد هـمي
    خود اندر جـهان شاه را زنده ايم
    كه او چون شبانست و ما چون رمه
    كـسي را كـه دانا بود بشكـنيم
    كـه از هندسه بهره دارد بـسي
    بـه زير اندرون تازي اسـپان دمان بزرگي وي را سـتاينده ايم
    بزرگي وي را سـتاينده ايم


/ 675