شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • چو بشـنيد زو اين سخـن يزدگرد
    نـگـه كرد از آغاز فرجام را
    بـفرمود تا خلعتـش ساخـتـند
    تـنـش را بـه خلعـت بياراستند
    ز ايوان شاه جـهان تا بـه دشـت
    پرسـتـنده و دايه بي شـمار
    بـه بازار گـه بسته آيين بـه راه
    جو مـنذر بيامد بـه شـهر يمـن
    چو آمد بـه آرامگاه از نخـسـت
    ز دهـقان و تازي و پرمايگان
    ازين مـهـتران چار زن برگزيد
    دو تازي دو دهقان ز تـخـم كيان
    هـمي داشتندش چنين چار سال
    بـه دشواري از شير كردند باز
    چو شد هفت ساله به منذر چه گفت
    چـنين گـفـت كاي مهتر سرفراز
    بـه دانـنده فرهنگيانـم سـپار
    بدو گفـت مـنذر كـه اي سرفراز
    چو هـنـگام فرهـنـگ باشد ترا
    بـه ايوان نمانـم كه بازي كـني
    چـنين پاسـخ آورد بـهرام باز
    مرا هست دانش اگر سال نيسـت
    ترا سال هست و خرد كمـترسـت
    نداني كه هركس كه هنگام جست
    تو گر باز هـنـگام جويي هـمي
    هـمـه كار بي گاه و بي بر بود
    هران چيز كان در خور پادشاسـت
    سر راسـتي دانـش ايزديسـت
    نـگـه كرد مـنذر بدو خيره ماند
    فرسـتاد هـم در زمان رهنـمون
    سـه موبد نگه كرد فرهنـگ جوي
    يكي تا دبيري بياموزدش
    دگر آنـك دانـسـتـن باز و يوز
    وديگر كـه چوگان و تير و كـمان
    چـپ و راست پيچان عنان داشتن
    چـنين موبدان پيش مـنذر شدند
    تـن شاه زاده بديشان سـپرد
    چـنان گشـت بـهرام خسرونژاد
    هـنر هرچ بگذشـت بر گوش اوي
    چو شد سال آن نامور بر سه شش
    بـه موبد نـبودش بـه چيزي نياز
    بـه آوردگـه بر عـنان تافـتـن
    بـه منذر چنين گفت كاي پاك راي
    ازان هر يكي را بـسي هديه داد
    وزان پس به منذر چنين گفـت شاه
    بـگو تا بـپيچـند پيشـم عـنان
    بـهايي كـنـند آنـچ آيد خوشم
    چـنين پاسـخ آورد مـنذر بدوي
    گلـه دار اسـپان مـن پيش تست
    گر از تازيان اسـپ خواهي خريد
    بدو گـفـت بـهرام كاي نيك نام
    مـن اسپ آن گزينم كه اندر نشيب
    چو با تـگ چنان پايدارش كـنـم
    وگر آزموده نـباشد سـتور
    بنـه عـمان بـفرمود منذر كه رو
    همـه دشـت پيش سواران بگرد
    بـشد تيز نعمان صد اسـپ آوريد
    چو بـهرام ديد آن بيامد به دشـت
    هر اسـپي كه با باد همـبر بدي
    برين گونـه تا برگزيد اشـقري
    هـم از داغ ديگر كميتي به رنـگ
    هـمي آتـش افروخت از نعل اوي
    بـها داد مـنذر چو بود ارزشان
    بـپذرفـت بـهرام زو آن دو اسپ
    همي داشتش چون يكي تازه سيب
    بـه مـنذر چنين گفت روزي جوان
    چـنين بي بـهانـه هـمي داريم
    هـمي هرك بيني تو اندر جـهان
    ز اندوه باشد رخ مرد زرد
    برين بر يكي خوبي افزاي پـس
    اگر تاجدارسـت اگر پـهـلوان
    هـمان زو بود دين يزدان بـه پاي
    كـنيزك بـفرماي تا پنج و شـش
    مـگر زان يكي دو گزين آيدم
    مـگر نيز فرزند بينـم يكي
    جـهاندار خـشـنود باشد ز مـن
    چو بشـنيد منذر ز خسرو سخـن
    بـفرمود تا سـعد گوينده تـفـت
    بياورد رومي كـنيزك چـهـل
    دو بـگزيد بـهرام زان گـلرخان
    بـه بالا بـه كردار سرو سـهي
    ازان دو سـتاره يكي چـنـگ زن
    بـه بالا چون سرو و به گيسو كمند بـخـنديد بـهرام و كرد آفرين
    بـخـنديد بـهرام و كرد آفرين



  • روان و خرد را برآورد گرد
    بدو داد پرمايه بـهرام را
    سرش را بـه گردون برافراخـتـند
    ز در اسپ شاه يمن خواسـتـند
    همي اشتر و اسپ و هودج گذشت
    ز بازارگـه تا در شـهريار
    ز دروازه تا پيش درگاه شاه
    پذيره شدندش هـمـه مرد و زن
    فراوان زنان نژادي بـجـسـت
    توانـگر گزيده گران سايگان
    كـه آيد هـنر بر نژادش پديد
    بـبـسـتـند مرا دايگي را ميان
    چو شد سيرشير و بياگـند يال
    هـمي داشتـندش به بر بر به ناز
    كـه آن راي با مهتري بود جفـت
    ز مـن كودك شيرخواره مـساز
    چو كارسـت بيكار خوارم مدار
    بـه فرهـنـگ نوزت نيامد نياز
    بـه دانايي آهـنـگ باشد ترا
    بـه بازي هـمي سرفرازي كـني
    كـه از من تو بي كار خوردي مساز
    بـسان گوانـم بر و يال نيسـت
    نـهاد مـن از راي تو ديگرسـت
    ز كار آن گزيند كه بايد نـخـسـت
    دل از نيكويها بـشويي هـمي
    بـهين از تـن زندگان سر بود
    بياموزيم تا بدانـم سزاسـت
    خنـك آنـك بادانش و بخرديست
    بـه زير لـبان نام يزدان بـخواند
    سوي شورستان سركشي بر هيون
    كـه در شورستان بودشان آب روي
    دل از تيرگيها بيفروزدش
    بياموزدش كان بود دلـفروز
    هـمان گردش رزم با بدگـمان
    بـه آوردگـه باره برگاشـتـن
    ز هر دانـشي داسـتانـها زدند
    فزاينده خود دانـشي بود و گرد
    كـه اندر هـنر داد مردي بداد
    بـه فرهنگ يازان شدي هوش اوي
    دلاور گوي گشـت خورشيدفـش
    بـه فرهنـگ جويان و آن يوز و باز
    برافـگـندن اسـپ و هم تاختن
    گـسي كـن هنرمـند را باز جاي
    ز درگاه مـنذر برفـتـند شاد
    كـه اسـپان اين نيزه داران بـخواه
    بـه چـشـم اندر آرند نوك سنان
    درم پيش خواهم بريشان كـشـم
    كـه اي پر هنر خـسرو نامـجوي
    خداوند او هم به تن خويش تسـت
    مرا رنـج و سختي چه بايد كـشيد
    بـه نيكيت بادا همـه سالـه كام
    بـتازم نـه بينـم عـنان از ركيب
    بـه نوروز با باد يارش كـنـم
    نـشايد بـه تـندي برو كرد زور
    فـسيلـه گزين از گـلـه دار نو
    نـگر تا كـجا يابي اسـپ نـبرد
    ز اسـپان جنـگي بـسي برگزيد
    چپ و راست پيچيد و چندي بگشت
    هـمـه زير بـهرام بي پر شدي
    يكي بادپايي گـشاده بري
    تو گـفـتي ز دريا برآمد نهـنـگ
    هـمي خون چكيد از بر لعـل اوي
    كـه در بيشـه كوفـه بد مرزشان
    فروزنده بر سان آذر گـشـسـپ
    كـه از باد نايد بروبر نـهيب
    كـه اي مرد باهنگ و روشـن روان
    زماني بـه تيمار نـگذاريم
    دلي نيسـت اندر جهان بي نـهان
    بـه رامـش فزايد تـن زادمرد
    كـه باشد ز هر درد فريادرس
    بـه زن گيرد آرام مرد جوان
    جوان را بـه نيكي بود رهـنـماي
    بيارند با زيب و خورشيدفـش
    هـم انديشـه آفرين آيدم
    كـه آرام دل باشدم اندكي
    سـتوده بـمانـم بـه هر انجمن
    برو آفرين كرد مرد كـهـن
    سوي كلـبـه مرد نـخاس رفـت
    هـمـه از در كام و آرام دل
    كـه در پوستشان عاج بود استخوان
    هـمـه كام و زيبايي و فرهي
    دگر لالـه رخ چون سـهيل يمـن
    بـها داد مـنذر چو آمد پـسـند رخش گشت همچون بدخشان نگين
    رخش گشت همچون بدخشان نگين


/ 675