شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • پدر آرزو كرد بـهرام را
    بـه منذر چنين گفت بهرام شير
    هـمان آرزوي پدر خيزدم
    برآرسـت منذر چو بايست كار
    ز اسـپان تازي به زرين سـتام
    ز برد يماني و تيغ يمـن
    چو نعمان كه با شاه همراه بود
    چـنين تا به شهر صطخر آمدند
    ازان پس چو آگاهي آمد به شاه
    بيامد هـم انـگاه نزد پدر
    بـه پيش كيي تخت او سرفراز
    چو بـهرام را ديد بيدار شاه
    شگـفـتي فروماند از كار اوي
    فراوان بـپرسيد و بنواختـش
    بـه برزن درون جاي نعمان گزيد
    فرسـتاد نزديك او بـندگان
    شـب و روز بـهرام پيش پدر
    چو يك ماه نعمان بـبد نزد شاه
    بشب كس فرستاد و او را بخواند
    بدو گفت منذر بسي رنـج ديد
    بدين كار پاداش نزد منـسـت
    پسنديدم اين راي و فرهنگ اوي
    تو چون دير ماندي بدين بارگاه
    ز دينار گنـجيش پنـجـه هزار
    ز آخر به سيمين و زرين لـگام
    ز گـسـتردنيهاي زيبـنده نيز
    ز گنـج جـهاندار ايران بـبرد
    به شادي در بخشش اندر گشاد
    به منذر يكي نامه بنوشت شاه
    بـه آزادي از كار فرزند اوي
    بـه پاداش اين كار يازم هـمي
    يكي نامـه بنوشت بـهرام گور
    نه اين بود چشم اميدم به شاه
    نـه فرزندم ايدر نه چون چاكري
    به نعمان بگفت آنچ بودش نهان
    چو نعمان برفت از در شـهريار
    بدو نامـه شاه گيتي بداد
    وزان هديه ها شادماني نـمود
    وزان پس فرستاده اندر نهفـت
    پس آن نامه برخواند پيشش دبير
    هـم اندر زمان زود پاسخ نوشت
    چـنين گفـت كاي مهتر نامور
    بـه نيك و بد شاه خرسند باش
    بديها بـه صبر از مهان بـگذرد
    سپـهر روان را چنين است راي
    دلي را پر از مهر دارد سـپـهر
    جـهاندار گيتي چـنين آفريد
    ازين پـس ترا هرچ آيد بـه كار
    فرستـم نـگر دل نداري به رنج
    ز دينار گنـجي كـنون ده هزار
    پرسـتار كو رهـنـماي تو بود
    فرسـتادم اينـك به نزديك تو
    هرانگـه كـه دينار بردي به كار
    كـه ديگر فرستمت بـسيار نيز
    پرستـنده باش و ستاينده باش
    تو آن خوي بد را ز شاه جـهان
    فرسـتاد زان تازيان ده سوار
    رسيدند نزديك بـهرامـشاه
    خردمـند بـهرام زان شاد شد وزان پـس بدان پـند شاه عرب
    وزان پـس بدان پـند شاه عرب



  • چـه بهرام خورشيد خودكام را
    كـه هرچـند مانيم نزد تو دير
    چو ايمـن شوم در برانـگيزدم
    ز شـهر يمـن هديه شـهريار
    ز چيزي كـه پرمايه بردند نام
    گر هرچ مـعدنـش بد در عدن
    بـه نزديك او افـسر ماه بود
    كـه از شاه زاد به فـخر آمدند
    ز فرزند و نعـمان تازي بـه راه
    چو ديدش پدر را برآورد سر
    بيامد شـتابان و بردش نـماز
    بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه
    ز بالا و فرهـنـگ و ديدار اوي
    بـه نزديك خود جايگه ساختش
    يكي كاخ بـهرام را چون سزيد
    چو اندر خور او پرسـتـندگان
    هـمي از پرستش نخاريد سر
    همي خواست تا بازگردد به راه
    برابرش بر تخت شاهي نـشاند
    كـه آزاده بـهرام را پروريد
    بـهار شـما اورمزد منسـت
    كـه سوي خرد بينم آهنگ اوي
    پدر چشـم دارد همانا بـه راه
    بدادند با جامـه شـهريار
    ده اسـپ گرانـمايه بردند نام
    ز رنگ و ز بوي و ز هرگونـه چيز
    يكايك بـه نعمان منذر سـپرد
    بر اندازه يارانـش را هديه داد
    چـنانـچون بود در خور پيشگاه
    كـه شاه يمن گشت پيوند اوي
    بـه چونين پسر سرفرازم همي
    كه كار من ايدر تباهست و شور
    كه زين سان كند سوي كهتر نگاه
    نـه چون كهتري شاددل بر دري
    ز بد راه و آيين شاه جـهان
    بيامد بر مـنذر نامدار
    بـبوسيد مـنذر به سر بر نهاد
    بران آفرين آفرين برفزود
    ز بـهرام چندي به منذر بگفـت
    رخ نامور گشت هـمـچون زرير
    سخنـهاي با مغز و فرخ نوشت
    نـگر سر نـپيچي ز راه پدر
    پرستـنده باش و خردمند باش
    سر مرد بايد كـه دارد خرد
    تو با راي او هيچ مـفزاي پاي
    دلي پر ز كين و پر آژنـگ چـهر
    چـنان كو چماند ببايد چـميد
    ز دينار وز گوهر شاهوار
    نيرزد پراگـنده رنـج تو گنـج
    فرسـتادم اينـك ز بهر نـار
    بـه پرده درون دلگـشاي تو بود
    كـه روشـن كند جان تاريك تو
    گراني مكـن هيچ بر شـهريار
    وزين پادشاهي ز هرگونـه چيز
    بـه كار پرستـش فزاينده باش
    جدا كرد نـتواني اندر نـهان
    سخـن گوي و بينادل و دوستدار
    ابا بدره و برده و نيك خواه
    هـمـه دردها بر دلش باد شد پرستـش بدي كار او روز و شب
    پرستـش بدي كار او روز و شب


/ 675