چـنان بد كه يك روز در بزمـگاه چو شد تيره بر پاي خواب آمدش پدر چون بديدش بهم برده چشم بـه دژخيم فرمود كو را بـبر بدو خانـه زندان كـن و بازگرد بـه ايوان همي بود خسته جگر مـگر مهر و نوروز و جشن سده چنان بد كه طينوش رومي ز راه ابا بدره و برده و باژ روم چو آمد شهنشاه بنواخـتـش فرسـتاد بـهرام زي او پيام ز كهـتر بـه چيزي بيازرد شاه تو خواهش كني گر ترا بخـشدم سوي دايگانـم فرسـتد مـگر چو طينوش بـشـنيد پيغام اوي دل آزار بـهرام زان شاد گشـت بـه درويش بخشيد بسيار چيز همـه زيردستان خود را بخواند به ياران همي گفت يزدان سپاس چو آمد به نزديك شـهر يمـن برفتـند نعـمان و منذر ز جاي چو مـنذر بـبـهرام نزديك شد پياده شدند آن دو آزادمرد ز گفـتار او چند منذر گريسـت بدو گفـت بهرام كو خود مـباد كـه هر كو نيايد بـه راه خرد فرود آوريدش هم انـجا كـه بودبـجز بزم و ميدان نـبوديش كار بـجز بزم و ميدان نـبوديش كار
هـمي بود بر پاي در پيش شاه هـم از ايستادن شتاب آمدش به تندي يكي بانگ برزد به خشم كزين پـس نـبيند كلاه و كـمر نزيبد برو گاه و نـنـگ و نـبرد نديد اندران سال روي پدر كـه او پيش رفـتي ميان رده فرسـتاده آمد بـه نزديك شاه فرسـتاد قيصر بـه آباد بوم سزاوار او جايگـه ساخـتـش كـه اي مرد بيدار گسترده كام ازو دور گشتم چـنين بي گـناه مـگر بخـت پژمرده بدرخشدم كـه مـنذر مرا بـه ز مام و پدر برآورد ازان آرزو كام اوي وزان بـند بي مايه آزاد گشـت وزان جايگـه رفتن آراسـت نيز شـب تيره چون باد لشكر براند كه رفتيم و ايمن شديم از هراس پذيره شدش كودك و مرد و زن هـمان نيزه داران پاكيزه راي ز گرد سـپـه روز تاريك شد هـمي گفـت بهرام تيمار و درد بپرسيد گفت اختر شاه چيست كـه گيرد ز شوم اخترش نيز ياد ز كردار ترسـم كـه كيفر برد بران نيكوي نيكويها فزودوگر بخشش و كوشـش كارزار وگر بخشش و كوشـش كارزار