شماره 10 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 10





  • چو در دخمه شد شـهريار جـهان
    كـنارنـگ با موبد و پـهـلوان
    هـمـه پاك در پارس گرد آمدند
    چو گستهم كو پيل كشتي بر اسپ
    چو ميلاد و چون پارس مرزبان
    دگر هرك بودند ز ايران مـهان
    كـجا خوارشان داشـتي يزدگرد
    چـنين گفـت گويا گشسپ دبير
    جـهاندارمان تا جـهان آفريد
    كه جز كشتن و خواري و درد و رنج
    ازين شاه ناپاك تر كـس نديد
    نـخواهيم بر تخت زين تخمه كـس
    سرافراز بـهرام فرزند اوسـت
    ز مـنذر گشايد سخن سربـسر
    بـخوردند سوگـندهاي گران
    كزين تخمه كس را به شاهنشهي
    برين برنـهادند و برخاسـتـند
    چو آگاهي مرگ شاه جـهان
    الان شاه و چون پارس پهـلوسياه
    همي هريكي گفت شاهي مراست
    جـهاني پرآشوب شد سر به سر
    بـه ايران رد و موبد و پـهـلوان
    بدين كار در پارس گرد آمدند
    كه اين تاج شاهي سزاوار كيست
    بـجوييد بـخـشـنده يي دادگر
    كـه آشوب بـنـشاند از روزگار
    يكي مرد بد پير خـسرو بـه نام
    هـم از تخمـه سرفرازان بد اوي سـپردند گردان بدو تاج و گاه
    سـپردند گردان بدو تاج و گاه



  • ز ايران برفـتـند گريان مـهان
    هـشيوار دسـتور روشـن روان
    بر دخـمـه يزدگرد آمدند
    دگر قارن گرد پور گـشـسـپ
    چو پيروز اسـپ افـگـن از گرزبان
    بزرگان و كـنداوران جـهان
    هـمـه آمدند اندران شـهرگرد
    كـه اي نامداران برنا و پير
    كـسي زين نشان شهرياري نديد
    بياگـندن از چيز درويش گـنـج
    نـه از نامداران پيشين شـنيد
    ز خاكش به يزدان پناهيم و بـس
    ز مـغز و دل و راي پيوند اوسـت
    نـخواهيم بر تـخـت بيدادگر
    هرانـكـس كـه بودند ايرانيان
    نـخواهيم با تاج و تخـت مـهي
    هـمي شـهرياري دگر خواستند
    پراگـنده شد در ميان مـهان
    چو بيورد و شـگـنان زرين كـلاه
    هـم از خاك تا برج ماهي مراست
    چو از تخـت گـم شد سر تاجور
    هرانكـس كـه بودند روشن روان
    بـسي زين نشان داستانـها زدند
    بـبينيد تا از در كار كيسـت
    كـه بـندد برين تخت زرين كـمر
    جـهان مرغزاريسـت بي شهريار
    جوانـمرد و روشـن دل و شادكام
    بـه مرز اندر از بي نيازان بد اوي برو انجمـن شد ز هر سو سـپاه
    برو انجمـن شد ز هر سو سـپاه


/ 675