شماره 12 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 12





  • چو ايرانيان آگـهي يافـتـند
    چو گشتـند زان رنج يكسر سـتوه
    كـه اين كار ز اندازه اندر گذشـت
    يكي چاره بايد كـنون ساخـتـن
    بجـسـتـند موبد فرسـتاده يي
    كـجا نام آن گو جوانوي بود
    بدان تا بـه نزديك مـنذر شود
    بـه مـنذر بـگويد كه اي سرفراز
    نـگـهدار ايران نيران توي
    چو اين تخـت بي شاه و بي تاج شد
    تو گـفـتيم باشي خداوند مرز
    كـنون غارت از تست و خون ريختن
    نـبودي ازين پيش تو بدكـنـش
    نـگـه كـن بدين تا پسـند آيدت
    جز از تو زبر داوري ديگرسـت
    بـگويد فرسـتاده چيزي كـه ديد
    جوانوي دانا ز پيش سران
    بـه مـنذر سخن گفت و نامه بداد
    سخنـهايش بـشـنيد شاه عرب
    چنين گفت كاي دانشي چاره جوي
    بـگوي اين كه گفتي به بهرامشاه
    فرسـتاد با او يكي نامدار
    چو بـهرام را ديد دانـنده مرد
    ازان برز و بالا و آن يال و كـفـت
    هـمي مي چكد گويي از روي اوي
    سخن گوي بي فر و بي هوش گشت
    بدانـسـت بـهرام كو خيره شد
    بـپرسيد بـسيار و بنواخـتـش
    چو گسـتاخ شد زو بـپرسيد شاه
    فرسـتاد با او يكي پرخرد
    بـگويد كـه آن نامه پاسخ نويس
    وزان پـس نـگر تا چـه دارد پيام
    بيامد جوانو سخنـها بـگـفـت
    چو بـشـنيد زان مرد بنا سخـن
    جوانوي را گـفـت كاي پرخرد
    شـنيدم هـمـه هرچ دادي پيام
    چنين گوي كاين بد كه كرد از نخست
    شهـنـشاه بـهرام گور ايدرست
    ز سوراخ چون مار بيرون كـشيد
    گر ايدونـك مـن بودمي راي زن
    جوانوي روي شـهـنـشاه ديد
    بـپرسيد تا شايد او تـخـت را
    ز منذر چو بشنيد زان سان سخـن
    چـنين داد پاسخ كـه اي سرفراز
    از ايرانيان گر خرد گـشـتـه شد
    كـنون مـن يكي نامجويم كهـن
    ترا با شـهـنـشاه بـهرام گور
    بـه ايران زمين در ابا يوز و باز
    شـنيدن سـخـنـهاي ايرانيان
    بـگويي تو نيز آنـچ اندرخورد
    ز راي بدان دور داري مـنـش چو بـشـنيد مـنذر ورا هديه داد
    چو بـشـنيد مـنذر ورا هديه داد



  • يكايك سوي چاره بشـتافـتـند
    نشـسـتـند يك با دگر همگروه
    ز روم و ز هـند و سواران دشـت
    دل و جان ازين كار پرداخـتـن
    سـخـن گوي و بينادل آزاده يي
    دبيري بزرگ و سـخـن گوي بود
    سـخـن گويد و گفت او بشـنود
    جـهان را بـه نام تو بادا نياز
    بـه هر جاي پـشـت دليران توي
    ز خون مرز چون پر دراج شد
    كـه اين مرز را از تو ديديم ارز
    بـه هر جاي تاراج و آويخـتـن
    ز نـفرين بـترسيدي و سرزنـش
    بـه پيران سر اين سودمـند آيدت
    كز انديشـه برتران برترسـت
    سـخـن نيز كز كاردانان شـنيد
    بيامد سوي دشـت نيزه وران
    سـخـنـهاي ايرانيان كرد ياد
    بـه پاسـخ برو هيچ نگشاد لـب
    سخن زين نشان با شهنشاه گوي
    چو پاسـخ بـجويي نـمايدت راه
    جوانوي شد تا در شـهريار
    برو آفرينـنده را ياد كرد
    فروماند بينادل اندر شـگـفـت
    هـمي بوي مشك آيد از موي اوي
    پيامـش سراسر فراموش گشـت
    ز ديدار چشـم و دلـش تيره شد
    بـه خوبي بر تخت بنشاخـتـش
    كز ايران چرا رنجه گشتي بـه راه
    كـه او را بـه نزديك مـنذر برد
    بـه پاسـخ سخنهاي فرخ نويس
    ازو بـشـنود پاسـخ او تـمام
    رخ مـنذر از راي او برشكـفـت
    مر آن نامـه را پاسخ افگـند بـن
    هرانـكـس كـه بد كرد كيفر برد
    وزان نامداران كـه كردي سـلام
    كـه بيهوده پيكار بايست جسـت
    كـه با فر و برزست و با لشكرست
    هـمي دامن خويش در خون كشيد
    بـه ايرانيان بر نـبودي شـكـن
    وزو نيز چـندي سخنـها شـنيد
    بزرگي و پيروزي و بـخـت را
    يكي روشـن انديشـه افگند بـن
    بـه دانايي از هركـسي بي نياز
    فراوان از آزادگان كـشـتـه شد
    اگر بـشـنوي تا بـگويم سخـن
    خراميد بايد ابي جـنـگ و شور
    چـنانـچون بود شاه گردن فراز
    هـمانا ز جنـبـش نـبايد زيان
    خردمـندي و دوري از بي خرد
    بـپيچي ز بيغاره و سرزنـش كـسي كردش از شـهر آباد شاد
    كـسي كردش از شـهر آباد شاد


/ 675