شماره 13 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 13





  • خود و شاه بـهرام با راي زن
    سخنشان بران راست شد كز يمن
    گزين كرد از تازيان سي هزار
    بـه دينارشان يكـسر آباد كرد
    چو آگاهي اين بـه ايران رسيد
    بزرگان ازان كار غـمـگين شدند
    ز يزدان همي خواستند آنـك رزم
    چو مـنذر به نزديك جـهرم رسيد
    سراپرده زد راد بـهرامـشاه
    بـه منذر چنين گفت كاي راي زن
    كـنون جنگ سازيم گر گفت وگوي
    بدو گفـت منذر مهان را بـخوان
    سخن گوي و بشنو ازيشان سخن
    بـخوانيم تا چيستشان در نـهان
    چو دانستـه شد چاره آن كـنيم
    ور ايدون كجا كين و جـنـگ آورند
    مـن اين دشت جهرم چو دريا كنم
    بر آنـم كـه بينـند چـهر ترا
    خردمـندي و راي و فرهـنـگ تو
    نـخواهـند جز تو كسي تخت را
    ور ايدونـك گـم كرده دارند راه
    مـن و اين سواران و شمشير تيز
    بـبيني بروهاي پرچين مـن
    چو بينـند بي مر سـپاه مرا
    همين پادشاهي كه ميرا تست
    سه ديگر كه خون ريختن كار ماست
    كـسي را جز از تو نخواهند شاه
    ز منذر چو شاه اين سخنها شـنيد
    چو خورشيد برزد سر از تيغ كوه
    پذيره شدن را بياراسـتـند
    نـهادند بـهرام را تـخـت عاج
    نشسـتي بـه آيين شاهنشهان
    ز يك دست بهرام منذر نشسـت
    هـمان گرد بر گرد پرده سراي
    از ايرانيان آنـك بد پاك راي
    بـفرمود تا پرده برداشـتـند
    بـه شاه جـهان آفرين خواندند
    رسيدند نزديك بـهرامـشاه
    بـه آواز گفـتـند انوشـه بدي شهـنـشاه پرسيد و بنواختشان
    شهـنـشاه پرسيد و بنواختشان



  • نشسـتـند و گفتـند بي انجمن
    بـه ايران خرامـند با انجـمـن
    هـمـه نيزه داران خـنـجرگزار
    سر نامداران پر از باد كرد
    جوانوي نزد دليران رسيد
    بر آذر پاك برزين شدند
    مـگر باز گردد بـه شادي و بزم
    برآن دشـت بي آب لشكر كـشيد
    بـه گرد اندر آمد ز هر سو سـپاه
    بـه جـهرم رسيدي ز شهر يمن
    چو لشكر بـه روي اندر آورد روي
    چو آيند پيشـت بياراي خوان
    كـسي تيز گردد تو تيزي مكـن
    كرا خواند خواهـند شاه جـهان
    گر آسان بود كينه پنـهان كـنيم
    بـپيچـند و خوي پلـنـگ آورند
    ز خورشيد تابان ريا كـنـم
    چـنين برز و بالا و مـهر ترا
    شـكيبايي و دانش و سنـگ تو
    كـلـه را و زيبايي بـخـت را
    بـخواهـند بردن همي از تو گاه
    برانـگيزم اندر جـهان رستـخيز
    فداي تو بادا تـن و دين مـن
    هـمان رسـم و آيين و راه مرا
    پدر بر پدر كرد شايد درسـت
    هـمان ايزد دادگر يار ماسـت
    كـه زيباي تاجي و زيباي گاه
    بـخـنديد و شادان دلش بردميد
    ردان و بزرگان ايران گروه
    يكي دانـشي انجمن خواستـند
    بـه سر بر نـهاده بـهاگير تاج
    بياراسـت كو بود شاه جـهان
    دگر دست نعمان و تيغي به دست
    سـتاده بزرگان تازي بـه پاي
    بيامد بـه دهـليز پرده سراي
    ز درشان بـه آواز بگذاشـتـند
    بـه مژگان همي خون برافشاندند
    بديدند زيبا يكي تاج و گاه
    هـميشـه ز تو دور دسـت بدي بـه اندازه بر پايگه ساخـتـشان
    بـه اندازه بر پايگه ساخـتـشان


/ 675