شماره 14 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 14





  • چـنين گفـت بهرام كاي مهتران
    پدر بر پدر پادشاهي مراسـت
    بـه آواز گـفـتـند ايرانيان
    نـخواهيم يكـسر به شاهي ترا
    كزين تخمـه پرداغ و دوديم و درد
    چـنين گفت بهرام كاري رواست
    مرا گر نـخواهيد بي راي مـن
    چـنين گفـت موبد كه از راه داد
    تو از ما يكي باش و شاهي گزين
    سـه روز اندران كار شد روزگار
    نوشـتـند پـس نام صد نامور
    ازان صد يكي نام بـهرام بود
    ازين صد بـه پـنـجاه بازآمدند
    ز پنـجاه بـهرام بود از نخسـت
    ز پـنـجاه بازآوريدند سي
    ز سي نيز بـهرام بد پيش رو
    ز سي كرد دانـنده موبد چـهار
    چو تنگ اندرآمد ز شاهي سخـن
    نـخواهيم گـفـتـند بـهرام را
    خروشي برآمد ميان سران
    چـنين گفـت مـنذر به ايرانيان
    كزين سال ناخورده شاه جوان
    بزرگان بـه پاسـخ بياراسـتـند
    ز ايران كرا خـسـتـه بد يزدگرد
    بريده يكي را دو دسـت و دو پاي
    يكي را دو دست و دو گوش و زبان
    يكي را ز تن دور كرده دو كـفـت
    يكي را به مسمار كنده دو چشـم
    غـمي گشت زان كار بهرام سخت
    اگر چشـم شاديت بر دوخـتي
    جهانـجوي مـنذر به بهرام گفت سخنـها شـنيدي تو پاسخ گزار
    سخنـها شـنيدي تو پاسخ گزار



  • جـهانديده و سالـخورده سران
    چرا بخشش اكنون براي شماست
    كـه ما را شكيبا مـكـن بر زيان
    بر و بوم ما را سـپاهي ترا
    شـب و روز با پيچـش و باد سرد
    هوا بر دل هركـسي پادشاسـت
    چرا كـس نـشانيد بر جاي مـن
    نـه خـسرو گريزد نه كهـتر نژاد
    كـه خوانـند هركـس برو آفرين
    كـه جويند ز ايران يكي شـهريار
    فروزنده تاج و تـخـت و كـمر
    كـه در پادشاهي دلارام بود
    پر از چاره و پرنياز آمدند
    اگر جسـت پاي پدر گر نجسـت
    ز ايراني و رومي و پارسي
    كـه هـم تاجور بود و هم شير نو
    وزين چار بـهرام بد شـهريار
    ز ايرانيان هرك او بد كـهـن
    دلير و سـبـكـسار و خودكام را
    دل هركـسي تيز گشـت اندران
    كه خواهم كه دانم به سود و زيان
    چراييد پر درد و تيره روان
    بسي خسته دل پارسي خواستند
    يكايك بران دشـت كردند گرد
    يكي مانده بر جاي و جانش به جاي
    بريده شده چون تـن بي روان
    ازان مردمان ماند منذر شگـفـت
    چو مـنذر بديد آن برآورد خشـم
    بـه خاك پدر گفت كاي شوربخت
    روان را به آتـش چرا سوخـتي
    كـه اين بد بريشان نبايد نهفـت كـه تـندي نه خوب آيد از شهريار
    كـه تـندي نه خوب آيد از شهريار


/ 675