شماره 15 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 15





  • چـنين گفـت بهرام كاي مهتران
    همـه راست گفتيد و زين بترست
    ازين چاشـني هست نزديك مـن
    چو ايوان او بود زندان مـن
    رهانيد طينوشـم از دسـت اوي
    ازان كرده ام دسـت مـنذر پـناه
    بدان خو مـبادا كـه مردم بود
    سـپاسـم ز يزدان كـه دارم خرد
    ز يزدان همي خواستـم تاكـنون
    كـه تا هرچ با مردمان كرد شاه
    بـه كام دل زيردسـتان مـنـم
    شـبان باشـم و زيردستان رمـه
    منش هست و فرهنگ و راي و هنر
    لـئيمي و كژي ز بيچارگيسـت
    پدر بر پدر پادشاهي مراسـت
    ز شاپور بـهرام تا اردشير
    پدر بر پدربر نياي مـنـند
    ز مادر نـبيره شـميران شـهـم
    هـنر هـم خرد هم بزرگيم هست
    كـسي را ندارم ز مردان بـه مرد
    نهفـتـه مرا گنـج و آگنده هست
    جـهان يكـسر آباد دارم بـه داد
    هران بوم كز رنـج ويران شدسـت
    مـن آباد گردانـم آن را بـه داد
    يكي با شـما نيز پيمان كـنـم
    بياريم شاهنشـهي تـخـت عاج
    ز بيشـه دو شير ژيان آوريم
    بـبـنديم شير ژيان بر دو سوي
    شود تاج برگيرد از تـخـت عاج
    بـه شاهي نـشيند ميان دو شير
    جز او را نـخواهيم كـس پادشا
    وگر زين كـه گفـتـم بـتابيد يال
    بـه جايي كه چون من بود پيش رو
    مـن و منذر و گرز و شمـشير تيز
    برآريم گرد از شـهـنـشاهـتان
    كـنون آنـچ گفـتيم پاسخ دهيد
    بگفت اين و برخاست و در خيمه شد
    بـه ايران رد و موبدان هرك بود
    بگـفـتـند كين فره ايزديسـت
    نـگويد همي يك سخن جز به داد
    كـنون آنـك گفـت او ز شير ژيان
    گر او را بدرند شيران نر
    چو خود گفت و اين رسم بد خود نهاد
    ور ايدون كـجا تاج بردارد اوي جز از شـهريارش نـخوانيم كـس
    جز از شـهريارش نـخوانيم كـس



  • جـهانديده و كاركرده سران
    پدر را نكوهش كنـم در خورسـت
    كزان تيره شد راي تاريك مـن
    چو بـخـشايش آورد يزدان مـن
    بشد خسته كام من از شست اوي
    كـه هرگز نديدم نوازش ز شاه
    چو باشد پي مردمي گـم بود
    روانـم هـمي از خرد برخورد
    كـه باشد به خوبي مرا رهنـمون
    بـشوييم ما جان و دل زان گـناه
    بر آيين يزدان پرسـتان مـنـم
    تـن آساني و داد جويم هـمـه
    ندارد هـنر شاه بيدادگر
    بـه بيدادگر بر بـبايد گريسـت
    خردمـندي و نيكخواهي مراسـت
    هـمـه شـهرياران برنا و پير
    بـه دين و خرد رهنماي مـنـند
    ز هر گوهري با خرد هـمرهـم
    سواري و مردي و نيروي دسـت
    بـه رزم و به بزم و بـه هر كاركرد
    هـمان نامداران خـسروپرسـت
    شـما يكـسر آباد باشيد و شاد
    ز بيدادي شاه ايران شدسـت
    همـه زيردسـتان بمانـند شاد
    زبان را بـه يزدان گروگان كـنـم
    برش در ميان تنـگ بـنـهيم تاج
    هـمان تاج را در ميان آوريم
    كـسي را كه شاهي كـند آرزوي
    بـه سر برنـهد نامـبردار تاج
    ميان شاه و تاج از بر و تـخـت زير
    اگر دادگر باشد و پارسا
    گزينيد گردنـكـشي را هـمال
    سـنان سواران بود خار و خو
    ندانـند گردان تازي گريز
    هـمان از بر و بوم وز گاهـتان
    بدين داوري راي فرخ نـهيد
    جـهاني ز گفتارش آسيمـه شد
    كـه گـفـتار آن شاه دانا شنود
    نـه از راه كژي و نابـخرديسـت
    سزد گر دل از داد داريم شاد
    يكي تاج و تـخـت كيي بر ميان
    ز خونـش بـپرسد ز ما دادگر
    هـمان كز به مرگش نباشيم شاد
    بـه فر از فريدون گذر دارد اوي ز گـفـتارها داد داديم و بـس
    ز گـفـتارها داد داديم و بـس


/ 675