شماره 16 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 16





  • گذشـت آن شـب و بامداد پـگاه
    فرسـتاد و ايرانيان را بـخواند
    بـه آواز گـفـتـند پـس موبدان
    بـه شاهنشهي در چه پيش آوري
    چـه پيش آري از داد و از راسـتي
    چـنين داد پاسـخ بـه فرزانـگان
    كـه بخشش بيفزايم از گفت وگوي
    كـسي را كجا پادشاهي سزاست
    جـهان را بدارم بـه راي و بـه داد
    كـسي را كه درويش باشد بـه نيز
    گـنـه كرده را پـند پيش آوريم
    سـپـه را بـه هنگام روزي دهيم
    هـمان راسـت داريم دل با زبان
    كـسي كو بميرد نباشدش خويش
    بـه دوريش بخشم نيارم به گنـج
    هـمـه راي با كاردانان زنيم
    ز دسـتور پرسيم يكسر سـخـن
    كـسي كو همي داد خواهد ز مـن
    دهـم داد آنكس كه او داد خواست
    مـكافات سازم بدان را بـه بد
    برين پاك يزدان گواي مـنـسـت
    هـمان موبد و موبد موبدان
    برين كار يك سال گر بـگذرد
    ز ميرا بيزارم و تاج و تـخـت
    چو پاسـخ شـنيدند آن بـخردان
    ز گفـت گذشته پـشيمان شدند
    بـه آواز گـفـتـند يك با دگر
    بـه مردي و گـفـتار و راي و نژاد
    ز داد آفريدسـت ايزد ورا
    بـه گـفـتار اگر هيچ تاب آوريم
    هـمـه نيكويها بيابيم ازوي
    بدين برز بالا و اين شاخ و يال
    پـس پـشـت او لشـكر تازيان
    اگر خود بـگيرد سر گاه خويش
    ازان پـس ز ايرانيانـش چـه باك
    بـه بـهرام گفـتـند كاي فرمند
    ندانـسـت كـس در هنرهاي تو
    چو خـسرو كه بود از نژاد پـشين
    هـمـه زير سوگـند و بـند وييم
    گرو زين سـپـس شاه ايران بود
    گروهي بـه بـهرام باشـند شاد
    ز داد آن چنان به كه پيمان تسـت
    بهانـه همان شير جنگيست و بس
    بدان گشـت بـهرام همداسـتان
    چـنين بود آيين شاهان داد
    بر او شدي موبد موبدان
    هـمو شاه بر گاه بـنـشاندي
    نـهادي بـه نام كيان بر سرش
    ازان پـس هرانكس كه بردي نـار
    بـه موبد سپردند پس تاج و تخـت
    دو شير ژيان داشت گستـهـم گرد
    بـبردند شيران جنـگي كـشان
    ببـسـتـند بر پايه تـخـت عاج
    جـهاني نـظاره بران تاج و تخـت كـه گر شاه پيروز گردد برين
    كـه گر شاه پيروز گردد برين



  • بيامد نـشـسـت از بر گاه شاه
    ز روز گذشـتـه فراوان براند
    كـه هـسـتي تو داناتر از بخردان
    چو گيري بـلـندي و كـنداوري
    كزان گـم شود كژي و كاسـتي
    بدان نامداران و مردانـگان
    بـكاهـم ز بيدادي و جست و جوي
    زمين را بديشان ببخـشيم راسـت
    چو ايمـني كنم باشـم از داد شاد
    ز گنـج نـهاده ببـخـشيم چيز
    چو ديگر كـند بـند پيش آوريم
    خردمـند را دلـفروزي دهيم
    ز كژي و تاري بـپيچـم روان
    وزو چيز ماند ز اندازه بيش
    نـبـندم دل اندر سراي سپـنـج
    بـه تدبير پـشـت هوا بشكـنيم
    چو كاري نو افگـند خواهـم ز بـن
    نـجويم پراگـندن انـجـمـن
    بـه چيزي نرانم سخن جز به راست
    چـنان كز ره شـهرياران سزد
    خرد بر زبان رهنماي مـنـسـت
    پـسـنديده و كارديده ردان
    نـپيچـم ز گـفـتار جان و خرد
    ازان پـس نشينـم بر شوربخـت
    بزرگان و بيداردل موبدان
    گـنـه كارگان سوي درمان شدند
    كـه شاهي بود زين سزاوارتر
    ازين پاك تر در جـهان كـس نزاد
    مـبادا كـه كاري رسد بد ورا
    خرد را هـمي سر بـه خواب آوريم
    بـه خورد و بـه داد اندر آريم روي
    بـه گيتي كسي نيست او را همال
    چو مـنذرش ياور بـه سود و زيان
    بـه گيتي كه باشد ز بـهرام بيش
    چه ما پيش او در چه يك مشت خاك
    بـه شاهي توي جان ما را پسـند
    بـه پاكي تـن و دانـش و راي تو
    بـه شاهي برو خواندند آفرين
    كـه گويد كـه اندر گزند وييم
    هـمـه مرز در چنـگ شيران بود
    ز خـسرو دگر پاره گيرند ياد
    ازان پـس جهان زير فرمان تسـت
    ازين پـس بزرگي نـجويند كـس
    كـه آورد او پيش ازين داسـتان
    كـه چون نو بدي شاه فرخ نژاد
    بـبردي سـه بينادل از بـخردان
    بدان تاج بر آفرين خواندي
    بـسودي بـه شادي دو رخ بر برش
    بـه خواهـنده دادي همي شهريار
    بـه هامون شد از شهر بيداربخـت
    بـه زنـجير بستـه به موبد سپرد
    كـشـنده شد از بيم چون بيهشان
    نـهادند بر گوشـه عاج تاج
    كـه تا چون بود كار آن نيك بـخـت برو شـهرياران كـنـند آفرين
    برو شـهرياران كـنـند آفرين


/ 675