شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید






  • چو بر تخت بنشسـت بـهرام گور
    پرسـتـش گرفـت آفرينـنده را
    خداوند پيروزي و برتري
    خداوند داد و خداوند راي
    ازان پس چنين گفت كاين تاج و تخت
    بدو هستـم اميد و هـم زو هراس
    شـما هـم بدو نيز نازش كـنيد
    زبان برگـشادند ايرانيان
    كـه اين تاج بر شاه فرخـنده باد
    وزان پـس هـمـه آفرين خواندند
    چـنين گفت بهرام كاي سركشان
    هـمـه بـندگانيم و ايزد يكيست
    ز بد روز بيبيم داريمـتان
    بگـفـت اين و از پيش برخاستند
    شـب تيره بودند با گـفـتوگوي
    بـه آرام بنشـسـت بر گاه شاه
    چـنين گـفـت بـهرام با مهتران
    بـه يزدان گراييم و رامـش كـنيم
    بگفـت اين و اسپ كيان خواستند
    سه ديگر چو بنشست بر تخت گفت
    بـه هـسـتي يزدان گوايي دهيم
    بهشتسـت و هم دوزخ و رستخيز
    كـسي كو نـگرود به روز شـمار
    بـه روز چـهارم چو بر تخـت عاج
    چـنين گفـت كز گنج من يك زمان
    نيم خواسـتار سراي سـپـنـج
    كـه آنـسـت جاويد و اين رهگذار
    بـه پنجـم چنين گفت كز رنج كس
    بـه كوشـش بجوييم خرم بهشت
    ششـم گفـت بر مردم زيردست
    جـهان را ز دشمن تنآسان كـنيم
    به هفتم چو بنشست گفت اي مهان
    چو با مردم زفـت زفـتي كـنيم
    هرانـكـس كـه با ما نسازند گرم
    هرانـكـس كـه فرمان ما برگزيد
    به هشتم چو بنشست فرمود شاه
    بدو گـفـت نزديك هر مـهـتري
    يكي نامـه بـنويس با مـهر و داد
    خداوند بـخـشايش و راسـتي
    كـه با فر و برزست و با مـهر و داد
    پذيرفـتـم آن را كـه فرمان برد
    نشسـتـم برين تـخـت فرخ پدر
    بـه داد از نياكان فزوني كـنـم
    جز از راستي نيست با هركـسي
    بران دين زردشـت پيغـمـبرم
    نهـم گفـت زردشت پيشين بروي
    هـمـه پادشاهيد بر چيز خويش
    بـه فرزند و زن نيز هـم پادشا
    نـخواهيم آگـندن زر بـه گنـج
    گر ايزد مرا زندگاني دهد
    يكي رامـشي نامـه خوانيد نيز
    ز ما بر هـمـه پادشاهي درود
    نـهادند بر نامـهها بر نـگين برفـتـند با نامـهها موبدان
    برفـتـند با نامـهها موبدان




  • برو آفرين كرد بـهرام و هور
    جـهاندار و بيدار و بينـنده را
    خداوند افزوني و كـمـتري
    كزويسـت گيتي سراسر بـه پاي
    ازو يافتـم كافريدسـت بـخـت
    وزو دارم از نيكويها سـپاس
    بـكوشيد تا عـهد او نشـكـنيد
    كـه بـسـتيم ما بندگي را ميان
    هـميشـه دل و بخت او زنده باد
    هـمـه بر سرش گوهر افشاندند
    ز نيك و بد روز ديده نـشان
    پرسـتـش جز او را سزاوار نيست
    بـه بدخواه حاجـت نياريمـتان
    برو آفرين نو آراسـتـند
    چو خورشيد بر چرخ بـنـمود روي
    برفـتـند ايرانيان بارخواه
    كـه اين نيكـنامان و نيكاخـتران
    بـتازيم و دل زين جـهان بركـنيم
    كيي بارگاهـش بياراسـتـند
    كـه رسـم پرستـش نبايد نهفت
    روان را بدين آشـنايي دهيم
    ز نيك و ز بد نيسـت راه گريز
    مر او را تو بادين و دانا مدار
    بـسر بر نـهاد آن پسـنديده تاج
    نيم شاد كز مردم شادمان
    نـه از بازگشتـن به تيمار و رنـج
    تو از آز پرهيز و انده مدار
    نيم شاد تا باشدم دسـترس
    خنـك آنـك جز تخم نيكي نكشت
    مـبادا كـه هرگز بجويم شكست
    بدانديشـگان را هراسان كـنيم
    خردمـند و بيدار و ديده جـهان
    هـمي با خردمـند جفتي كـنيم
    بدي بيش ازان بيند او كز پدرم
    غـم و درد و رنجش نبايد كـشيد
    جوانوي را خواندن از بارگاه
    بـه هر نامداري و هر كـشوري
    كـه بـهرام بنشست بر تخت شاد
    گريزنده از كژي و كاسـتي
    نـگيرد جز از پاك دادار ياد
    گـناه آن سـگالد كـه درمان برد
    بر آيين طـهـمور دادگر
    شـما را بـه دين رهنموني كنـم
    اگر چـند ازو كژي آيد بـسي
    ز راه نياكان خود نـگذرم
    بـه راهيم پيغمـبر راسـتگوي
    نـگـهـبان مرز و نگهـبان كيش
    خـنـك مردم زيرك و پارسا
    كـه از گنـج درويش ماند به رنـج
    برين اخـتران كامراني دهد
    كزان جاودان ارج يابيد و چيز
    بـه ويژه كه مـهرش بود تار و پود
    فرسـتادگان خواسـت با آفرين سواران بينادل و بـخردان
    سواران بينادل و بـخردان


/ 675