شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • دگر روز چون بردميد آفـتاب
    بـه نزديك مـنذر شدند اين گروه
    كه خواهشگري كن به نزديك شاه
    كـه چونان بديم از بد يزدگرد
    ز بس زشت گفـتار و كردار اوي
    دل ما بـه بـهرام ازان بود سرد
    بـشد مـنذر و شاه را كرد نرم
    ببـخـشيد اگر چندشان بد گناه
    بياراسـت ايوان شاهنـشـهي
    چو جاي بزرگي بـپرداخـتـند
    بـه هر جاي خواني بياراستـند
    دوم روز رفـتـند ديگر گروه
    سيم روز جشن و مي و سور بود
    بگفـت آنك نعمان و منذر چه كرد
    همـه مـهـتران خواندند آفرين
    ازان پـس در گنج بگـشاد شاه
    به اسپ و سنان و به خفتان جنگ
    سراسر به نعمان و منذر سـپرد
    كـس اندازه بخشش او نداشت
    هـمان تازيان را بسي هديه داد
    بياورد پـس خلعـت خـسروي
    بـه خـسرو سپردند و بنواختش
    شهنشاه خسرو به نرسي رسيد
    برادرش بد يك دل و يك زبان
    ورا پـهـلوان كرد بر لشـكرش
    سپه را سراسر به نرسي سپرد
    در گنـج بـگـشاد و روزي بداد
    بـفرمود پـس تا گشسپ دبير
    كـجا بود دانا بدان روزگار
    جوانوي بيدار با او بـهـم
    ز باقي كـه بد نزد ايرانيان
    دبيران دانا بـه ديوان شدند
    ز باقي كه بد بر جهان سربـسر
    نود بار و سـه بار كرده شـمار
    ببـخـشيد و ديوان بر آتش نهاد
    چو آگاه شد زان سخن هركسي
    برفتـند يكـسر بـه آتشـكده
    هـمي مشك بر آتش افشاندند
    وزان پـس بـفرمود كارآگـهان
    كـسي را كـجا رانده بد يزدگرد
    بدان تا شود نامـه شـهريار
    فرسـتاد خلعـت به هر مهتري
    رد و موبد و مرزبان هرك بود
    سراسر بـه درگاه شاه آمدند
    بـفرمود تا هرك بد دادجوي
    چو فرمانش آمد ز گيتي بـه جاي
    كـه اي زيردسـتان بيدار شاه
    وزين پس بران كس كـنيد آفرين
    ز گيتي به يزدان پـناهيد و بـس
    هرانكـس كـه بـگزيد فرمان ما
    برو نيكويها برافزون كـنيم
    هرانكـس كـه از داد بگريزد اوي
    گر ايدونـك نيرو دهد كردگار
    برين نيكويها فزايش بود
    همـه شـهر ايران به گفتار اوي
    بدانگه كه شد پادشاهيش راست هـمـه روز نخـچير بد كار اوي
    هـمـه روز نخـچير بد كار اوي



  • بـباليد كوه و بـپالود خواب
    كـه بهرام شه بود زيشان ستوه
    ز كردار ما تا بـبـخـشد گـناه
    كـه خون در تن نامداران فـسرد
    ز بيدادي و درد و آزار اوي
    كـه از شاه بوديم يكسر بـه درد
    بگسـترد پيشش سخنهاي گرم
    كـه با گوهر و دادگر بود شاه
    برفـت آنـك بودند يكسر مهي
    كرا بود شايستـه بنشاخـتـند
    مي و رود و رامشگران خواستـند
    سپـهـبد نيامد ز خوردن ستوه
    غـم از كاخ شاه جـهان دور بود
    ز بـهر مـن اين پاك زاده دو مرد
    بران دشـت آباد و مردان كين
    بـه دينار و ديبا بياراسـت گاه
    ز خود و ز هر گوهري رنـگ رنـگ
    جوانوي رفت آن بديشان شـمرد
    هـمان تاو با كوشش او نداشت
    از ايوان شاهي برفـتـند شاد
    هـمان اسپ و هم جامه پهلوي
    بر گاه فرخـنده بنشاخـتـش
    ز تخت اندر آمد بـه كرسي رسيد
    ازو كـهـتر آن نامدار جوان
    بدان تا بـه آيين بود كـشورش
    به بخشش همي پادشاهي ببرد
    سپاهـش به دينار گشتند شاد
    بيامد بر شاه مردم پذير
    شـمار جـهان داشت اندر كنار
    كـه نزديك او بد شـمار درم
    بـفرمود تا بـگـسـلد از ميان
    ز بـهر درم پيش كيوان شدند
    هـمـه برگرفـتـند يك با دگر
    بـه ايران درم بد هزاران هزار
    همـه شهر ايران بدو گشت شاد
    همي آفرين خواند هركس بسي
    بـه ايوان نوروز و جشـن سده
    بـه بـهرام بر آفرين خواندند
    يكي تا بـگردند گرد جـهان
    بجست و به يك شهرشان كرد گرد
    كـه آزادگان را كـند خواسـتار
    ببخـشيد به اندازه شان كشوري
    كـه آواز بهرام زان سان شـنود
    گـشاده دل و نيكـخواه آمدند
    سوي موبد موبد آورد روي
    مـناديگري كرد بر در بـه پاي
    ز غـم دور باشيد و دور از گـناه
    كـه از داد آباد دارد زمين
    كـه دارنده اويسـت و فريادرس
    نـپيچد سر از راي و پيمان ما
    ز دل كينـه و آز بيرون كـنيم
    بـه بادآفره در بياويزد اوي
    بـه كام دل ما شود روزگار
    شـما را بر ما سـتايش بود
    برفـتـند شادان دل و تازه روي
    فزون گشت شادي و انده بكاست دگر اسپ و ميدان و چوگان و گوي
    دگر اسپ و ميدان و چوگان و گوي


/ 675