شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • چـنان بد كه روزي به نخچير شير
    بـشد پير مردي عصايي به دست
    بـه راهام مرديسـت پرسيم و زر
    بـه آزادگي لنـبـك آبـكـش
    بـپرسيد زان كـهـتران كاين كيند
    چـنين گـفـت با او يكي نامدار
    سـقاايسـت اين لنبـك آبكش
    بـه يك نيم روز آب دارد نـگاه
    نـماند بـه فردا از امروز چيز
    بـه راهام بي بر جهوديست زفـت
    درم دارد و گـنـج و دينار نيز
    مـناديگري را بـفرمود شاه
    كـه هركـس كـه از لنبك آبكش
    هـمي بود تا زرد گشـت آفـتاب
    سوي خانـه لنـبـك آمد چو باد
    كـه من سركشي ام ز ايران سپاه
    درين خانـه امشب درنگـم دهي
    بـبد شاد لـنـبـك ز آواز اوي
    بدو گـفـت زود اندر آي اي سوار
    اگر با تو ده تـن بدي بـه بدي
    فرود آمد از باره بـهرامـشاه
    بـماليد شادان بـه چيزي تنـش
    چو بنشسـت بـهرام لنبـك دويد
    يكي كاسـه آورد پر خوردني
    بـه بـهرام گفت اي گرانمايه مرد
    بديد آنـك كلنـبـك بدو داد شاه
    چو نان خورده شد ميزبان در زمان
    هـمي خورد بهرام تا گشت مست
    شگفـت آمد او را ازان جشن اوي
    بخـفـت آن شـب و بامداد پگاه
    چـنين گفـت لنبـك به بهرام گور
    يك امروز مهمان مـن باش وبـس
    بياريم چيزي كـه بايد بـه جاي
    چـنين گـفـت با آبكش شهريار
    كـه ناچار ز ايدر بـبايد شدن
    بـسي آفرين كرد لنـبـك بروي
    بـشد لنـبـك و آب چندي كشيد
    غـمي گشت و پيراهنش دركشيد
    بـها بـسـتد و گوشت بخريد زود
    بپـخـت و بخوردند و مي خواستند
    بيود آن شب تيره با مي به دسـت
    چو شـب روز شد تيز لنبك برفـت
    بدو گـفـت روز سيم شادباش
    بزن دسـت با مـن يك امروز نيز
    بدو گفـت بـهرام كين خود مـباد
    برو آبـكـش آفرين خواند و گفـت
    بـه بازار شد مشك و آلـت بـبرد
    خريد آنـچ بايسـت و آمد دوان
    بدو گـفـت ياري ده اندر خورش
    ازو بسـتد آن گوشت بـهرام زود
    چو نان خورده شد مي گرفتند و جام
    چو مي خورده شد خواب را جاي كرد
    بـه روز چهارم چو بفروخـت هور
    بـشد ميزبان گـفـت كاي نامدار
    بدين خانـه اندر تـن آسان نـه اي
    دو هـفـتـه بدين خانـه بي نوا
    برو آفرين كرد بـهرامـشاه
    سـه روز اندرين خانـه بوديم شاد
    بـه جايي بـگويم سخنـهاي تو
    كـه اين ميزباني ترا بر دهد
    بيامد چو گرد اسـپ را زين نـهاد هـمي كرد نخچير تا شـب ز كوه
    هـمي كرد نخچير تا شـب ز كوه



  • هـمي رفـت با چـند گرد دلير
    بدو گفـت كاي شاه يزدان پرسـت
    جـهودي فريبـنده و بدگـهر
    بـه آرايش خوان و گـفـتار خوش
    بـه گـفـتار اين پير سر بر چيند
    كـه اي با گـهر نامور شـهريار
    جوانـمرد و با خوان و گفتار خوش
    دگر نيمـه مهـمان بـجويد ز راه
    نـخواهد كـه در خانه باشد به نيز
    كـجا زفـتي او نـشايد نهفـت
    هـمان فرش ديبا و هرگونـه چيز
    كـه شو بانـگ زن پيش بازارگاه
    خرد آب خوردن نـباشدش خوش
    نشـسـت از بر باره بي زور و تاب
    بزد حـلـقـه بر درش و آواز داد
    چو شـب تيره شد بازماندم ز شاه
    هـمـه مردمي باشد و فرهي
    وزان خوب گـفـتار دمـساز اوي
    كـه خـشـنود باد ز تو شـهريار
    هـمـه يك به يك بر سرم مه بدي
    هـمي داشـت آن باره لنبك نگاه
    يكي رشتـه بنـهاد بر گردنـش
    يكي شـهره شطرنـج پيش آوريد
    بياورد هرگونـه آوردني
    بـنـه مـهره بازي از بـهر خورد
    بـخـنديد و بـنـهاد بر پيش گاه
    بياورد جامي ز مي شادمان
    بـه خوردنـش آنگـه بيازيد دست
    وزان خوب گـفـتار وزان تازه روي
    از آواز او چشـم بـگـشاد شاه
    كـه شـب بي نوا بد همانا ستور
    وگر يار خواهي بـخوانيم كـس
    يك امروز با ما بـه شادي بـپاي
    كـه امروز چـندان نداريم كار
    هـم اينـجا به نزد تو خواهم بدن
    ز گـفـتار او تازه تر كرد روي
    خريدار آبـش نيامد پديد
    يكي آبـكـش را به بر بركـشيد
    بيامد سوي خانـه چون باد و دود
    يكي مجـلـس ديگر آراسـتـند
    هـمان لنبـك آبكـش مي پرست
    بيامد بـه نزديك بـهرام تـفـت
    ز رنـج و غم و كوشـش آزاد باش
    چـنان دان كه بخشيده اي زر و چيز
    كـه روز سـه ديگر نـباشيم شاد
    كـه بيداردل باش و با بخت جفـت
    گروگان بـه پرمايه مردي سـپرد
    بـه نزديك بـهرام شد شادمان
    كـه مرد از خورشها كـند پرورش
    بريد و بر آتـش خورشـها فزود
    نخـسـت از شهنـشاه بردند نام
    بـه بالين او شـمـع بر پاي كرد
    شد از خواب بيدار بـهرام گور
    بـبودي درين خانـه تـنـگ و تار
    گر از شاه ايران هراسان نـه اي
    بـباشي گر آيد دلـت را هوا
    كـه شادان و خرم بدي سال و ماه
    كـه شاهان گيتي گرفـتيم ياد
    كـه روشـن شود زو دل و راي تو
    چو افزون دهي تخت و افـسر دهد
    بـه نخچيرگـه رفت زان خانه شاد برآمد سبـك بازگـشـت از گروه
    برآمد سبـك بازگـشـت از گروه


/ 675