شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • ز پيش سواران چو ره برگرفـت
    بزد در بگفـتا كـه بي شـهريار
    شـب آمد ندانـم هـمي راه را
    گر امشب بدين خانه يابم سپنـج
    بـه پيش به راهام شد پيشـكار
    بـه راهام گفت ايچ ازين در مرنج
    بيامد فرسـتاده با او بـگـفـت
    بدو گـفـت بـهرام با او بـگوي
    همي از تو من خانه خواهم سپنج
    چو بشـنيد پويان بشد پيشـكار
    همي ز ايدر امشب نخواهد گذشت
    بـه راهام گفتش كه رو بي درنگ
    جهوديست درويش و شب گرسنه
    بگفـتـند و بهرام گفت ار سپنج
    بدين در بخسپـم نـجويم سراي
    بـه راهام گفت اي نـبرده سوار
    بخـسـپي و چيزت بدزدد كسي
    بـه خانه درآي ار جهان تنگ شد
    بـه پيمان كه چيزي نخواهي ز من
    هـم امـشـب ترا و نشست ترا
    گر اين اسپ سرگين و آب افگـند
    بـه شبگير سرگينش بيرون كني
    هـمان خشـت را نيز تاوان دهي
    بدو گـفـت بـهرام پيمان كنـم
    فرود آمد و اسـپ را با لـگام
    نـمدزين بگسـترد و بالينش زين
    جـهود آن در خانه از پس ببست
    ازان پس به بهرام گفـت اي سوار
    بـه گيتي هرانكس كه دارد خورد
    بدو گفـت بـهرام كاين داسـتان
    شـنيدم بـه گفتار و ديدم كنون
    مي آورد چون خورده شد نان جهود
    خروشيد كاي رنـج ديده سوار
    كه هركس كه دارد دلش روشنست
    كـسي كو ندارد بود خشك لـب
    بدو گفت بهرام كاين بس شگفـت
    كـه از جام يابي سرانـجام نيك
    چو از كوه خـنـجر برآورد هور
    بران چرمـه ناچران زين نـهاد
    بيامد بـه راهام گفـت اي سوار
    تو گفـتي كـه سرگين اين بارگي
    كـنون آنـچ گفـتي بروب و ببر
    بدو گـفـت بـهرام شو پايكار
    دهـم زر كـه تا خاك بيرون برد
    بدو گفت من كس ندارم كـه خاك
    تو پيمان كه كردي بـه كژي مـبر
    چو بشـنيد بهرام ازو اين سخـن
    يكي خوب دسـتار بودش حرير
    برون كرد و سرگين بدو كرد پاك
    بـه راهام را گـفـت كاي پارسا ترا از جـهان بي نيازي دهد
    ترا از جـهان بي نيازي دهد



  • سوي خان بي بر به راهام تـفـت
    بـماندم چو او بازماند از شـكار
    نيابـم هـمي لشـكر و شاه را
    نـباشد كـسي را ز من هيچ رنج
    بگفـت آنـچ بشـنيد ازان نامدار
    بـگويش كـه ايدر نيابي سپنـج
    كـه ايدر ترا نيست جاي نهفـت
    كز ايدر گذشتن مرا نيسـت روي
    نيارم بـه چيزت ازان پس به رنـج
    بـه نزد به راهام گفـت اين سوار
    سخـن گفتن و راي بسيار گشت
    بـگويش كه اين جايگاهيست تنگ
    بخسـپد هـمي بر زمين برهنه
    نيابـم بدين خانـه آيدت رنـج
    نخواهـم بـه چيزي دگر كرد راي
    هـمي رنجـه داري مرا خوارخوار
    ازان رنـجـه داري مرا تو بـسي
    هـمـه كار بي برگ و بي رنگ شد
    ندارم بـه مرگ آبچين و كـفـن
    خورش بايد و نيسـت چيزي مرا
    وگر خشـت اين خانه را بشكـند
    بروبي و خاكش به هامون كـني
    چو بيدار گردي ز خواب آن دهي
    برين رنـجـها سر گروگان كنـم
    ببـسـت و برآهخـت تيغ از نيام
    بخفـت و دو پايش كشان بر زمين
    بياورد خوان و به خوردن نشسـت
    چو اين داستان بـشـنوي ياد دار
    سوي مردم بي نوا نـنـگرد
    شنيدسـتـم از گفتـه باستان
    كـه برخواندي از گفته رهنـمون
    ازان مي ورا شادماني فزود
    برين داسـتان كـهـن گوش دار
    درم پيش او چون يكي جوشنست
    چـنانـچون توي گرسنه نيم شب
    بـه گيتي مرين ياد بايد گرفـت
    خنـك ميگسار و مي و جام نيك
    گريزان شد از خانـه بـهرام گور
    چـه زين از برش خشك بالين نهاد
    بـه گـفـتار خود بر كنون پاي دار
    بـه جاروب روبـم به يكـبارگي
    بـه رنـجـم ز مهـمان بيدادگر
    بياور كـه سرگين كشد بر كـنار
    وزين خانـه تو بـه هامون برد
    بروبد برد ريزد اندر مـغاك
    نـبايد كـه خوانـمـت بيدادگر
    يكي تازه انديشـه افگـند بـن
    بـه موزه درون پر ز مشك و عبير
    بينداخـت با خاك اندر مـغاك
    گر آزاديم بـشـنود پادشا بر مـهـتران سرفرازي دهد
    بر مـهـتران سرفرازي دهد


/ 675