شماره 5 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 5





  • برفـت و بيامد بـه ايوان خويش
    پرانديشـه آن شب به ايوان بخفـت
    بـه شـبـگير چون تاج بر سر نهاد
    بـفرمود تا لـنـبـك آبـكـش
    بـبردند ز ايوان بـه راهام را
    چو در بارگـه رفـت بـنـشاندند
    بدو گـفـت رو بارگيها بـبر
    بـه خان بـه راهام شو بر گذار
    بـشد پاك دل تا بـه خان جـهود
    ز پوشيدني هـم ز گـسـتردني
    يكي كاروان خانـه بود و سراي
    ز در و ز ياقوت و هر گوهري
    كـه دانـند موبد مر آن را شـمار
    فرسـتاد موبد بدانـجا سوار
    هـمـه بار كردند و ديگر نـماند
    چو بانـگ دراي آمد از بارگاه
    كـه گوهر فزون زين به گنج تو نيست
    بـماند اندران شاه ايران شگـفـت
    كـه چـندين بورزيد مرد جـهود
    ازان صد شـتروار زر و درم
    جـهاندار شاه آبـكـش را سـپرد
    ازان پـس براهام را خواند و گـفـت
    چـه گويي كه پيغمبرت چند زيسـت
    سوار آمد و گفت با مـن سـخـن
    كـه هركـس كـه دارد فزوني خورد
    كـنون دسـت يازان ز خوردن بكش
    ز سرگين و زربفت و دستار و خشـت
    درم داد ناپاك دل را چـهار
    سزا نيسـت زين بيشـتر مر ترا بـه ارزانيان داد چيزي كـه بود
    بـه ارزانيان داد چيزي كـه بود



  • همه شب همي ساخت درمان خويش
    بـخـنديد و آن راز با كس نگـفـت
    سـپـه را سراسر هـمـه بار داد
    بـشد پيش او دست كرده به كـش
    جـهود بدانديش و بدكام را
    يكي پاك دل مرد را خواندند
    نـگر تا نـباشي بـجز دادگر
    نـگر تا چـه بيني نـهاده بيار
    هـمـه خانـه ديبا و دينار بود
    ز افـگـندني و پراگـندني
    كزان خانـه بيرون نـبوديش جاي
    ز هر بدره يي بر سرش افـسري
    ندانـسـت كردن بـس روزگار
    شـتر خواسـت از دشت جهرم هزار
    هـمي شاددل كاروان را براند
    بـشد مرد بينا بگفـت آن بـه شاه
    هـمان مانده خروار باشد دويسـت
    ز راز دل انديشـه ها برگرفـت
    چو روزي نـبودش ز ورزش چـه سود
    ز گـسـتردنيها و از بيش و كـم
    بـشد لـنـبـك از راه گنجي ببرد
    كـه اي در كمي گشته با خاك جفت
    چه بايست چندي به زشتي گريست
    ازان داستانـهاي گشتـه كـهـن
    كـسي كو ندارد هـمي پژمرد
    بـبين زين سپـس خوردن آبكـش
    بـسي گفـت با سفله مرد كنشت
    بدو گـفـت كاين را تو سرمايه دار
    درم مرد درويش را سر ترا خروشان هـمي رفـت مرد جـهود
    خروشان هـمي رفـت مرد جـهود


/ 675