شماره 8 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 8





  • برين گونـه بگذشـت سالي تمام
    هـمان شه چو مجلس بياراستي
    چـنين بود تا كودكي كفـشـگر
    نـبودش دران كار افزار سـخـت
    هـمانا نـهان داشت لختي نبيد
    بـه پور جوان گفت كاين هفت جام
    مـگر بشكني امشب آن مهر تنگ
    بزد كفشگر جام مي هفت و هشت
    جوانـمرد را جام گـسـتاخ كرد
    وزان جايگه شد بـه درگاه خويش
    چـنان بد كه از خانه شيران شاه
    ازان مي همي كفشگر مسـت بود
    بـشد تيز و بر شير غران نشست
    بران شير غران پـسر شير بود
    هـمي شد دوان شيروان چون نوند
    چو آن شيربان جـهاندار شاه
    يكي كفشـگر ديد بر پشـت شير
    بيامد دوان تا در بارگاه
    بـگـفـت آن دليري كزو ديده بود
    جـهاندار زان در شگفتي بـماند
    بـه موبد چنين گفت كاين كفشگر
    همان مادرش چون سخن شد دراز
    نـخـسـت آفرين كرد بر شهريار
    چـنين گفت كاين نورسيده به جاي
    بـه كار اندرون نايژه سسـت بود
    بدادم سـه جام نـبيدش نـهان
    هـم اندر زمان لعل گشتـش رخان
    نژادش نـبد جز سـه جام نـبيد
    بـخـنديد زان پيرزن شاه گفـت
    بـه موبد چنين گفت كاكنون نـبيد
    كه چندان خورد مي كه بر نره شير
    نـه چندان كه چشمش كلاغ سياه
    خروشي برآمد هـم انـگـه ز در
    بـه اندازه بر هركـسي مي خوريد چو مي تان به شادي بود رهنـمون
    چو مي تان به شادي بود رهنـمون



  • همي داشتي هركسي مي حرام
    هـمان نامـه باسـتان خواستي
    زني خواسـت با چيز و نام و گـهر
    هـمي زار بگريست مامش ز بخت
    پـسر را بدان خانـه اندر كـشيد
    بـخور تا شوي ايمـن و شادكام
    كلـنـگ از نمد كي كندكان سنگ
    هم اندر زمان آتشش سخت گشت
    بيامد در خانـه سوراخ كرد
    شده شاددل يافـتـه راه خويش
    يكي شير بگسست و آمد بـه راه
    بـه ديده نديد آنـچ بايسـت بود
    بيازيد و بگرفت گوشش به دسـت
    جوان از بر و شر در زير بود
    بـه يك دست زنجير و ديگر كمـند
    بيامد ز خانـه بدان جايگاه
    نشسـتـه چو بر خر سواري دلير
    دلير اندر آمد بـه نزديك شاه
    بـه ديده بديد آنچ نـشـنيده بود
    هـمـه موبدان و ردان را بـخواند
    نگـه كـن كـه تا از كه دارد گهر
    دوان شد بر شاه و بـگـشاد راز
    كـه شادان بزي تا بود روزگار
    يكي زن گزين كرد و شد كدخداي
    دلش گفتي از سست خودرست بود
    كـه ماند كس از تخم او در جـهان
    نـمد سر برآورد و گشت استخوان
    كه دانست كاين شاه خواهد شنيد
    كـه اين داستان را نشايد نهفـت
    حـلالـسـت ميخواره بايد گزيد
    نـشيند نيارد ورا شير زير
    هـمي بركـند رفتـه از نزد شاه
    كـه اي پـهـلوانان زرين كـمر
    بـه آغاز و فرجام خود بـنـگريد بـكوشيد تا تـن نـگردد زبون
    بـكوشيد تا تـن نـگردد زبون


/ 675