شماره 9 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 9





  • بيامد سوم روز شـبـگير شاه
    بـه دسـت چپش هرمز كدخداي
    برو داسـتانـها هـمي خواندند
    سـگ و يوز در پيش و شاهين و باز
    چو خورشيد تابان به گـنـبد رسيد
    چو خورشيد تابان درم ساز گشـت
    بـه پيش اندر آمد يكي سبز جاي
    ازان ده فراوان بـه راه آمدند
    جـهاندار پرخـشـم و پرتاب بود
    نـكردند زيشان كـسي آفرين
    ازان مردمان تنگدل گـشـت شاه
    به موبد چنين گفت كاين سبز جاي
    كـنام دد و دام و نـخـچير باد
    بدانـسـت موبد كـه فرمان شاه
    بديشان چنين گفت كاين سبزجاي
    خوش آمد شهـنـشاه بـهرام را
    دگر گـفـت موبد بدان مردمان
    شـما را همـه يكسره كرد مـه
    بدين ده زن و كودكان مـهـترند
    بدين ده چه مزدور و چـه كدخداي
    زن و كودك و مرد جمـلـه مـهيد
    خروشي برآمد ز پرمايه ده
    زن و مرد ازان پس يكي شد به راي
    چو ناباك شد مرد برنا بـه ده
    هـمـه يك بـه ديگر برآميختـند
    چو برخاست زان روستا رستـخيز
    بـماندند پيران ابي پاي و پر
    هـمـه ده بـه ويراني آورد روي
    شده دسـت ويران و ويران سراي
    چو يك سال بگذشـت و آمد بـهار
    بران جاي آباد خرم رسيد
    درختان همه خشك و ويران سراي
    دل شاه بـهرام ناشاد گـشـت
    بـه موبد چنين گفت كاي روزبـه
    برو تيز و آباد گردان بـگـه نـج
    ز پيش شهـنـشاه موبد برفـت
    ز برزن همي سوي برزن شتافـت
    فرود آمد از باره بـنواخـتـش
    بدو گفـت كاي خواجه سالـخورد
    چـنين داد پاسخ كـه يك روزگار
    بيامد يكي بي خرد موبدي
    بـما گفـت يكـسر همه مهتريد
    بگفـت اين و اين ده پرآشوب گشت
    كـه يزدان ورا يار بـه اندازه باد
    هـمـه كار اين جا پر از تيرگيست
    ازين گـفـتـه پردرد شد روزبـه
    چـنين داد پاسـخ كه مهـتر بود
    بدو روزبـه گفـت مهـتر تو باش
    ز گـنـج جـهاندار دينار خواه
    بـكـش هرك بيكار بيني بـه ده
    بدان موبد پيش نـفرين مـكـن
    اگر يار خواهي ز درگاه شاه
    چو بشنيد پير اين سخـن شاد شد
    هم انـگـه سوي خانه شد مرد پير
    زمين را بـه آباد كردن گرفـت
    ز همسايگان گاو و خر خواستـند
    خود و مرزداران بكوشيد سـخـت
    چو يك برزن نيك آباد شد
    ازان جاي هركس كه بـگريخـتي
    چو آگاهي آمد ز آباد جاي
    يكايك سوي ده نـهادند روي
    هـمان مرغ و گاو و خر و گوسفند
    درختي به هر جاي هركس بكشت
    بـه سالي سه ديگر بياراسـت ده
    چو آمد بـه هـنـگام خرم بـهار
    ابا موبدش نام او روزبـه
    نـگـه كرد فرخـنده بـهرام گور
    برآورده زو كاخـهاي بـلـند
    همـه راغ آب و همه دشت جوي
    پراگـنده بر كوه و دشـتـش بره
    بـه موبد چنين گفت كاي روزبـه
    پراگـنده زو مردم و چارپاي
    بدو گفـت موبد كه از يك سخـن
    هـمان از يك انديشـه آباد شد
    مرا شاه فرمود كاين سـبز جاي
    بـترسيدم از كردگار جـهان
    بديدم چو يك دل دو انديشـه كرد
    همان چون به يك شهر دو كدخداي
    برفتـم بگـفـتـم بـه پيران ده
    زنان كدخدايند و كودك هـمان
    چو مـهـتر شدند آنك بودند كـه
    بـه گفتار ويران شد اين پاك جاي
    ازان پـس بريشان ببخـشود شاه
    يكي با خرد پير كردم بـه پاي
    بـكوشيد و ويراني آباد كرد
    چو مهتر يكي گشت شد راي راست
    نـهاني بديشان نـمودم بدي
    سـخـن بـهـتر از گوهر نامدار
    خرد شاه بايد زبان پـهـلوان
    دل شاه تا جاودان شاد باد
    چو بشنيد شاه اين سخن گفت زه
    بـبـخـشيد يك بدره دينار زرد ورا خلعـت خـسروي ساختـند
    ورا خلعـت خـسروي ساختـند



  • سوي دشـت نخچيرگه با سـپاه
    سوي راسـتـش موبد پاك راي
    ز جـم و فريدون سـخـن راندند
    هـمي تا بـه سر برد روز دراز
    بـه جايي پي گور و آهو نديد
    ز نخچيرگـه تنـگدل بازگـشـت
    بـسي اندرو مردم و چارپاي
    نـظاره بـه پيش سـپاه آمدند
    هـمي خواست كايد بدان ده فرود
    تو گفتي ببسـت آن خران را زمين
    بـه خوبي نكرد اندر ايشان نـگاه
    پر از خانـه و مردم و چارپاي
    بـه جوي اندرون آب چون قير باد
    چـه بود اندران سوي ده شد ز راه
    پر از خانـه و مردم و چارپاي
    يكي تازه كرد اندرين كام را
    كـه جاويد داريد دل شادمان
    بدان تا كـند شـهره اين خوب ده
    كـسي را نـبايد كـه فرمان برند
    بـه يك راه بايد كـه دارند جاي
    يكايك هـمـه كدخداي دهيد
    ز شادي كه گشتند هـمواره مـه
    پرسـتار و مزدور با كدخداي
    بريدند ناگـه سر مرد مـه
    بـه هرجاي بي راه خون ريختـند
    گرفـتـند ناگاه ازان ده گريز
    بـشد آلـت ورزش و ساز و بر
    درختان شده خشك و بي آب جوي
    رميده ازو مردم و چارپاي
    بران ره بـه نخـچير شد شـهريار
    نـگـه كرد و بر جاي بر ده نديد
    هـمـه مرز بي مردم و چارپاي
    ز يزدان بترسيد و پر داد گـشـت
    دريغـسـت ويران چنين خوب ده
    چـنان كـن كزين پس نبينند رنج
    از آنـجا بـه ويران خراميد تفـت
    بـفرجام بيكار پيري بيافـت
    بر خويش نزديك بنـشاخـتـش
    چـنين جاي آباد ويران كـه كرد
    گذر كرد بر بوم ما شـهريار
    ازان نامداران بي بر بدي
    نـگر تا كسي را به كس نشـمريد
    پر از غارت و كشتن و چوب گشـت
    غـم و مرگ و سختي بر و تازه باد
    چـنان شد كه بر ما ببايد گريست
    بـپرسيد و گفت از شما كيست مه
    بـه جايي كـه تـخـم گيا بر بود
    بدين جاي ويران بـه سر بر تو باش
    هـم از تخم و گاو و خر و بار خواه
    همـه كهـترانـند يكـسر تو مه
    نـه بر آرزو راند او اين سـخـن
    فرستمـت چندانك خواهي بخواه
    از اندوه ديرينـه آزاد شد
    بياورد مردم سوي آبـگير
    هـمـه مرزها را سپردن گرفـت
    همـه دشـت يكـسر بياراستند
    بكشـتـند هرجاي چندي درخت
    دل هرك ديد اندران شاد شد
    بـه مژگان همي خون فرو ريختي
    هـم از رنـج اين پير سر كدخداي
    بـه هر برزن آباد كردند جوي
    يكايك برافزود بر كـشـتـمـند
    شد آن جاي ويران چو خرم بهشت
    برآمد ز ورزش هـمـه كام مـه
    سوي دشت نخچير شد شـهريار
    چو هر دو رسيدند نزديك ده
    جـهان ديد پركشتمـند و سـتور
    هـمـه راغ و هامون پر از گوسفند
    هـمـه ده پر از مردم خوب روي
    بـهـشـتي شده بوم او يكسره
    چـه كردي كه ويران بد اين خوب ده
    چـه دادي كـه آباد كردند جاي
    بـه پاي آمد اين شارستان كهـن
    دل شاه ايران ازين شاد شد
    بـه دينار گنـج اندر آورد بـه پاي
    نـكوهيدن از كـهـتران و مـهان
    ز هر دو برآورد ناگاه كرد
    بود بوم ايشان نـماند بـه جاي
    كـه اي مهتران بر شما نيست مه
    پرسـتار و مزدورتان اين زمان
    بـه خاك اندر آمد سر مرد مـه
    نكوهـش ز من دور و ترس از خداي
    برفـتـم نـمودم دگرگونـه راه
    سـخـن گوي و بادانش و رهنماي
    دل زيردسـتان بدان شاد كرد
    بيفزود خوبي و كژي بـكاسـت
    وزان پـس گـشادم در ايزدي
    چو بر جايگـه بر برندش بـه كار
    چو خواهي كـه بي رنـج ماند روان
    ز كژي و ويراني آباد باد
    سزاوار تاجي تو اين روزبـه
    بران پرهـنر مرد بينـنده مرد سرش را بـه ابر اندر افراخـتـند
    سرش را بـه ابر اندر افراخـتـند


/ 675