شماره 10 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 10





  • دگر هـفـتـه با موبدان و ردان
    چـنان بد كه ماهي به نخـچيرگاه
    ز نـخـچير كوه و ز نخچير دشـت
    سوي شـهر شد شاددل با سـپاه
    برزگان لـشـكر هـمي راندند
    يكي آتـشي ديد رخـشان ز دور
    شهـنـشاه بر روشـني بنـگريد
    يكي آسيا ديد در پيش ده
    وزان سوي آتـش همـه دخـتران
    ز گـل هر يكي بر سرش افـسري
    هـمي چامـه رزم خـسرو زدند
    هـمـه ماه روي و همه جـعدموي
    بـه نزديك پيش در آسيا
    وزان هر يكي دسته گل به دسـت
    ازان پـس خروش آمد از جشنـگاه
    كـه با فر و برزست و با مهر و چـهر
    هـمي مي چكد گويي از روي اوي
    شـكارش نـباشد جز از شير و گور
    جـهاندار كاواز ايشان شـنيد
    چو آمد بـه نزديكي دخـتران
    همـه دشـت يكـسر پر از ماه ديد
    بـفرمود تا ميگـساران ز راه
    گـسارنده آورد جام بـلور
    ازان دخـتران آنـك بد نامدار
    يكي مشـك نام و دگر سيسنـك
    بر شاه رفـتـند با دسـت بـند
    يكي چامـه گـفـتـند بـهرام را
    ز هر چار پرسيد بـهرام گور
    كـه اي گـلرخان دختران كـه ايد
    يكي گـفـت كاي سرو بالا سوار
    پدرمان يكي آسيابان پير
    بيايد هـمانا چو شـب تيره شد
    هـم اندر زمان آسيابان ز كوه
    چو بـهرام را ديد رخ را بـه خاك
    يكي جام زرين بـفرمود شاه
    بدو گـفـت كاين چار خورشيد روي
    برو پيرمرد آفرين كرد و گـفـت
    رسيده بدين سال دوشيزه اند
    وليكـن ندارند چيزي فزون
    بدو گفـت بـهرام كاين هر چـهار
    چـنين داد پاسـخ ورا پيرمرد
    نـه جا هست ما را نه بوم و نـه بر
    بدو گـفـت بـهرام شايد مرا
    بدو گـفـت هرچار جـفـت تواند
    بـه عيب و هنر چشـم تو ديدشان
    بدو گفـت بـهرام كاين هر چـهار
    بگفـت اين و از جاي بر پاي خاست
    بـفرمود تا خادمان سـپاه
    سـپاه اندر آمد يكايك ز دشـت
    فروماند زان آسيابان شـگـفـت
    بـه زن گـفـت كاين نامدار چو ماه
    شـب تيره بر آسيا چون رسيد
    بر آواز اين رامـش دخـتران
    چـنين گفـت پـس آسيابان به زن
    كـه نيكيسـت فرجام اين گر بدي
    نـپرسيد چون ديد مرد از نژاد
    بـه روي زمين بر همي ماه جست
    بـت آرا بـبيند چو ايشان بـه چين
    برين گونـه تا شيد بر پـشـت راغ
    هـمي رفـت هرگونـه يي داستان
    چو شـب روز شد مهتر آمد بـه ده
    بـه بالينـت آمد شـب تيره بخـت
    شـب تيره گون دوش بـهرامـشاه
    نـگـه كرد اين جشن و آتـش بديد
    كـنون دخـتران تو جـفـت وي اند
    بدان روي و آن موي و آن راسـتي
    شهـنـشاه بـهرام داماد تسـت
    ترا داد اين كـشور و مرز پاك
    بـفرماي فرمان كه پيمان تراسـت
    كـنون ما همـه كـهـتران توايم
    بدو آسيابان و زن خيره ماند چـنين گفت مهتر كه آن روي و موي
    چـنين گفت مهتر كه آن روي و موي



  • بـه نـخـچير شد شـهريار جهان
    هـمي بود ميخواره و با سـپاه
    گرفـتـن ز اندازه اندر گذشـت
    شـب آمد به ره گشت گيتي سياه
    سخنـهاي شاهنـشـهان خواندند
    بران سان كه بهمن كـند شاه سور
    بـه يك سو دهي خرم آمد پديد
    نشسـتـه پراگـنده مردان مـه
    يكي جشنگـه ساخـتـه بر كران
    نشسـتـه بـه هرجاي رامشگري
    وزان جايگـه هر زمان نو زدند
    همـه جامـه گوهر مه مشك موي
    بـه رامـش كـشيده نخي بر گيا
    ز شادي و از مي شده نيم مـسـت
    كـه جاويد ماناد بـهرامـشاه
    برويسـت بر پاي گردان سـپـهر
    هـمي بوي مشك آيد از موي اوي
    ازيراش خوانـند بـهرام گور
    عـنان را بپيچيد و زان سو كـشيد
    نـگـه كرد جاي از كران تا كران
    بـه شـهر آمدن راه كوتاه ديد
    مي آرند و ميخواره نزديك شاه
    نـهادند بر دسـت بـهرام گور
    برون آمدند از ميانـه چـهار
    يكي نام نار و دگر سوسـنـك
    بـه رخ چون بـهار و به بالا بـلـند
    شـهـنـشاه با دانـش و نام را
    كزيشان بـه دلش اندر افـتاد شور
    وزين آتـش افروخـتـن بر چـه ايد
    بـه هر چيز مانـنده شـهريار
    بدين كوه نـخـچير گيرد بـه تير
    ورا ديد از تيرگي خيره شد
    بياورد نـخـچير خود با گروه
    بـماليد آن پير آزاده پاك
    بدان پير دادن كـه آمد ز راه
    چـه داري چو هستند هنگام شوي
    كـه اين دختران مرا نيست جفـت
    بـه دوشيزگي نيز پاكيزه اند
    نـگوييم زين بيش چيزي كـنون
    بـه مـن ده وزين بيش دختر مـكار
    كزين در كـه گفـتي سوارا مـگرد
    نـه سيم و سراي و نه گاو و نه خر
    كـه بي چيز ايشان بـبايد مرا
    پرسـتارگان نـهـفـت تواند
    بدين سان كه ديدي پسـنديده شان
    پذيرفـتـم از پاك پروردگار
    بـه دشـت اندر آواي بالاي خاست
    برند آن بتان را به مـشـكوي شاه
    همه شب همي دشت لشكر گذشت
    شـب تيره انديشـه اندر گرفـت
    بدين برز بالا و اين دسـتـگاه
    زنـش گـفـت كز دور آتـش بديد
    ز مسـتي مي آورد و رامشـگران
    كـه اي زن مرا داسـتاني بزن
    زنـش گـفـت كاري بود ايزدي
    نـه از خواستـه بر دلـش بود ياد
    نـه دينار و نه دختر شاه جـسـت
    گسـسـتـه شود بر بـتان آفرين
    برآمد جـهان شد چو روشـن چراغ
    چـه از بدنژاد و چـه از راسـتان
    بدين پير گـفـتا كـه اي روزبـه
    بـه بار آمد آن سـبز شاخ درخـت
    هـمي آمد از دشت نـخـچيرگاه
    عـنان را بپيچيد و زين سو كـشيد
    بـه آرام اندر نـهـفـت وي اند
    هـمي شاه را دخـتر آراسـتي
    به هر كشوري زين سپس ياد تست
    مـخور غم كه رستي ز اندوه و باك
    هـمـه بـندگانيم و فرمان تراست
    چـه كهـتر هـمـه چاكران توايم
    هـمي هر يكي نام يزدان بـخواند ز چرخ چـهارم خور آورد شوي
    ز چرخ چـهارم خور آورد شوي


/ 675