شماره 11 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 11





  • دگر هفـتـه آمد بـه نخـچيرگاه
    بيامد يكي سرد مـهـترپرسـت
    بـپرسيد مهـتر كـه بهرامـشاه
    بدو گفـت هركس كـه تو شاه را
    چـنين داد پاسخ كـه تا روي شاه
    بدو گـفـت موبد چه بايد بـگوي
    بر شاه بردند جوينده را
    بيامد چو بـهرام را ديد گـفـت
    عـنان را بـپيچيد بـهرام گور
    بدو گفت مرد اين جـهانديده شاه
    بدين مرز دهـقانـم و كدخداي
    هـمي آب بردم بدين مرز خويش
    چو بسيار گشت آب گسـتاخ شد
    شگفـتي خروشي به گوش آمدم
    هـمي اندران جاي آواز سـنـج
    چو بشـنيد بـهرام آنجا كـشيد
    بـفرمود تا كارگر با گراز
    فرود آمد از باره شاه بـلـند
    شـب آمد گوان شمعي افروختند
    ز دريا چو خورشيد برزد درفـش
    ز هر سو برفـتـند كاريگران
    زمين را بـه كندن گرفـتـند پاك
    ز كـندن چو گشتند مردم سـتوه
    يكي خانه يي كرده از پخته خشـت
    كـنـنده تـبر زد هـمي از برش
    چو موبد بديد اندر آمد بـه در
    يكي خانـه ديدند پـهـن و دراز
    ز زر كرده بر پاي دو گاوميش
    زبرجد بـه آخر درون ريخـتـه
    چو دو گاو گردون ميانـش تـهي
    ميان بـهي در خوشاب بود
    هـمان گاو را چـشـم ياقوت بود
    هـمـه گرد بر گرد او شير و گور
    تذروان زرين و طاوس زر
    چو دسـتور ديد آن بر شاه شد
    بـه نرمي به شاه جهان گفت خيز
    يكي خانـه گوهر آمد پديد
    بدو گفـت بنـگر كه بر گنـج نام
    نگـه كـن بدان گنج تا نام كيست
    بيامد سر موبدان چون شـنيد
    بـه شاه جهان گفت كردم نـگاه
    بدو گـفـت شاه اي سر موبدان
    ز گنجي كه جمشيد بنـهاد پيش
    هر آن گنج كان جز به شمشير و داد
    بـه ارزانيان ده همه هرچ هسـت
    اگر نام بايد كـه پيدا كـنيم
    نـبايد سـپاه مرا بـهره زين
    فروشيد گوهر بـه زر و بـه سيم
    تـهي دسـت مردم كـه دارند نام
    ز ويران و آباد گرد آوريد
    ببـخـشيد دينار گـنـج و درم
    ازان ده يك آنرا كـه بـنـمود راه
    مرا تا جوان باشم و تـن درسـت
    گـهر هرك بسـتاند از جمـشيد
    چو با لشـكر تن بـه رنـج آوريم
    مرا اسـپ شبديز و شمـشير تيز
    وزان جايگه شد سوي گنج خويش
    بياورد گردان كـشورش را
    يكي بزمگـه ساخت چون نوبـهار
    مي لعـل رخـشان به جام بـلور
    به ياران چنين گفت كاي سركشان
    ز هوشـنـگ تا نوذر نامدار
    برين هـم نـشان تا سر كيقـباد
    بـبينيد تا زان بزرگان كـه ماند
    چو كوتاه شد گردش روزگار
    كـه اين را منش بود و آن را نـبود
    يكايك بـه نوبـت همه بـگذريم
    چرا گـنـج آن رفـتـگان آوريم
    نـبـندم دل اندر سراي سپنـج
    چو روزي به شادي همي بـگذرد
    هرانـكـس كزين زيردسـتان ما
    بـنالد يكي كـهـتر از رنج مـن
    يكي پير بد نام او ماهيار
    چو آواز بشـنيد بر پاي خاسـت
    چـنين يافـتـم از فريدون و جم
    چو تو شاه ننشست كس در جهان
    بـه هنگام جم چون سخن راندند
    چو گنـجي پراگنده اي در جـهان
    دلـت گر بـه درهاي درياسـتي
    ندانست كس در جهان كان كجاست
    تو چون يافتي ننگريدي به گـنـج
    بـه دريا هـمانا كه چندين گـهر
    بـه دوريش بخشيدي اين گوهران
    پـس از رفتـنـت نام تو زنده باد بـسي دفـتر خسروان زين سخن
    بـسي دفـتر خسروان زين سخن



  • خود و موبدان و ردان سـپاه
    چو باد دمان با گرازي بـه دسـت
    كـجا باشد اندر ميان سـپاه
    چـه جويي نـگويي بـه ما راه را
    نبينـم نـگويم سـخـن با سپاه
    تو شاه جـهان را نداني بـه روي
    چـنان دانـشي مرد گوينده را
    كـه با تو سخن دارم اندر نهفـت
    ز ديدار لـشـكر برون راند دور
    بـه گـفـتار مـن كرد بايد نگاه
    خداي بر و بوم و ورز و سراي
    كـه در كار پيدا كـنـم ارز خويش
    ميان يكي مرز سوراخ شد
    كزان بيم جاي خروش آمدم
    خروشـش همي ره نمايد به گنج
    همـه دشـت پر سبزه و آب ديد
    بيارند چـندي ز راه دراز
    شراعي زدند از بركـشـتـمـند
    بـه هر جاي آتش همي سوختند
    چو مصقول كرد اين سراي بنفـش
    شدند انجمن چون سـپاهي گران
    شد آن جاي هامون سراسر مغاك
    پديد آمد از خاك چيزي چو كوه
    بـه ساروج كرده بسان بهشـت
    پديد آمد از دور جاي درش
    ابا او يكي ايرماني دگر
    برآورده بالاي او چـند باز
    يكي آخري كرده زرينـش پيش
    بـه ياقوت سرخ اندر آميخـتـه
    شكمـشان پر از نار و سيب و بهي
    كـه هر دانـه يي قـطره آب بود
    ز پيري سر گاو فرتوت بود
    يكي ديده ياقوت و ديگر بـلور
    همـه سينـه و چشمهاشان گهر
    بـه راي بـلـند افـسر ماه شد
    كـه آمد هـمي گنجها را جـهيز
    كـه چرخ فلك داشت آن را كـليد
    نويسد كـسي كش بود گنـج كام
    گر آگـندن او بـه ايام كيسـت
    بران گاو بر مـهر جـمـشيد ديد
    نوشتـسـت بر گاو جمشيد شاه
    بـه هر كار داناتر از بـخردان
    چرا كرد بايد مرا گـنـج خويش
    فراز آيد آن پادشاهي مـباد
    مـبادا كـه آيد به ما برشكسـت
    بـه داد و به شمشير گنج آگـنيم
    نـه تنگسـت بر ما زمان و زمين
    زن بيوه و كودكان يتيم
    گسسـتـه دل از نام و آرام و كام
    ازان پـس يكايك همه بشـمريد
    بـه مزد روان جـهاندار جـم
    هـمي شاه جست از ميان سپاه
    چرا بايدم گنج جمشيد جـسـت
    بـه گيتي مبادش بـه نيكي اميد
    ز روم و ز چين نام و گـنـج آوريم
    نـگيرم فريب و ندانـم گريز
    كـه گرد آوريد از خوي و رنج خويش
    درم داد يكسالـه لـشـكرش را
    بياراسـت ايوان گوهرنـگار
    چو شد خرم و شاد بـهرام گور
    شـنيده ز تخـت بزرگي نـشان
    كـجا ز آفريدون بد او يادگار
    كـه تاج فريدون بـه سر بر نـهاد
    بريشان بـجز آفرين را كـه خواند
    سـخـن ماند زان مهـتران يادگار
    يكي را نـكوهـش دگر را سـتود
    سزد گر جهان را به بد نـسـپريم
    وگر دل بـه دينارشان گـسـتريم
    نـنازم بـه تاج و نيازم به گـنـج
    خردمـند مردم چرا غـم خورد
    ز دهـقان و از در پرسـتان ما
    مـبادا سر وافـسر وگنـج مـن
    شده سال او بر صد و شست و چار
    چنين گفت كاي مهتر داد و راست
    وزان نامداران هر بيش و كـم
    نـه كس اين شنيد از كهان و مهان
    ورا گـنـج گاوان هـمي خواندند
    ميان كـهان و ميان مـهان
    ز دريا گـهر موج برخاسـتي
    بـه خاكست گر در دم اژدهاست
    كـه ننـگ آمدت اين سراي سپنج
    بـه ديده نديدسـت كس بيشـتر
    هـمان گاو گوهر كران تا كران
    تو آباد و پيروز و بـخـت از تو شاد سيه گردد و هـم نيايد بـه بـن
    سيه گردد و هـم نيايد بـه بـن


/ 675