شماره 12 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 12





  • بـه روز سديگر برون رفـت شاه
    بزرگان ايران ز بـهر شـكار
    ابا هر سواري پرسـتـنده سي
    پرسـتـنده سيصد ز ايوان شاه
    ز ديبا بياراسـتـه صد شـتر
    ده اشـتر نشستـنـگـه شاه را
    بـه پيش اندر آراسته هفـت پيل
    هـمـه پايه تـخـت زر و بـلور
    ابا هر يكي تيغ زن صد غـلام
    صد اشـتر بد از بهر رامـشـگران
    ابا بازداران صد و شـسـت باز
    پـس اندر يكي مرغ بودي سياه
    سياهي بـه چنگ و به منـقار زرد
    هـمي خواندش شاه طغري به نام
    كـه خاقان چينـش فرسـتاده بود
    يكي طوق زرين زبرجد نـگار
    شـتروار سيصد طرايف ز چين
    پـس بازداران صد و شـسـت يوز
    بياراسـتـه طوق يوز از گـهر
    بيامد شهنشاه زين سان به دشـت
    هرانـكـس كـه بودند نخچيرجوي
    جـهاندار بـهرام هر هفـت سال
    چو لـشـكر بـه نزديك دريا رسيد
    بزد طـبـل و طـغري شد اندر هوا
    زبون بود چـنـگال او را كلـنـگ
    سرانـجام گشـت از جهان ناپديد
    بـپريد بر سان تير از كـمان
    دل شاه گشت از پريدنش تـنـگ
    يكي باغ پيش اندر آمد فراخ
    بـشد تازيان با تـني چـند شاه
    چو بـهرام گور اندر آمد بـه باغ
    ميان گـلـسـتان يكي آبـگير
    زمينـش بـه ديبا بياراسـتـه
    سـه دخـتر بر او نشسته چو عاج
    بـه رخ چون بهار و به بالا بـلـند
    يكي جام بر دسـت هر يك بـلور
    ز ديدارشان چـشـم او خيره شد
    چو دهـقان پرمايه او را بديد
    خردمـند پيري و برزين بـه نام
    برفـت از بر حوض برزين چو باد
    چـنين گفت كاي شاه خورشيدچهر
    نيارمـت گفتـن كـه ايدر بايست
    سر و نام برزين برآيد بـه ماه
    بـه برزين چنين گفت شاه جـهان
    دلـم شد ازان مرغ گيرنده تـنـگ
    چـنين پاسـخ آورد به رزين به شاه
    ابا زنـگ زرين تنش هـمـچو قير
    بيامد بران گوزبـن بر نشـسـت
    هم انـگـه يكي بنده را گفت شاه
    بـشد بـنده چون باد و آواز داد
    كـه طغري به شاخي برآويختست
    چو طـغري پديد آمد آن پير گفـت
    پي مرزبان بر تو فرخـنده باد
    بدين شادي اكـنون يكي جام خواه
    شـهـنـشاه گيتي بران آبـگير
    بيامد هـم انـگاه دسـتور اوي
    بياورد برزين مي سرخ و جام
    بياورد خوان و خورش ساخـتـند
    ازان پـس بياورد جامي بـلور
    جـهاندار بـهرام بـسـتد نـبيد
    چو برزين چنان ديد برگـشـت شاد
    چو شد مست برزين بدان دخـتران
    بدين باغ بـهرامـشاه آمدسـت
    هـلا چامـه پيش آور اي چامه گوي
    برفـتـند هر سـه به نزديك شاه
    يكي پاي كوب و دگر چـنـگ زن
    بـه آواز ايشان شهـنـشاه جام
    بدو گـفـت كاين دخـتران كيند
    چـنين گفـت برزين كه اي شهريار
    چـنان دان كـه اين دلبران منـند
    يكي چامـه گوي و يكي چنـگ زن
    چـهارم بـه كردار خرم بـهار
    بدان چامـه زن گفـت كاي ماه روي
    بـتان چامـه و چنگ برساختـند
    نخسـتين شهنـشاه را چامه گوي
    نـماني مـگر بر فـلـك ماه را
    بـه ديدار ماهي و بالاي ساج
    خنـك آنـك شبـگير بيندت روي
    ميان تنـگ چون شير و بازو ستـبر
    بـه گـلـنار ماند هـمي چهر تو
    دلـت هـمـچو دريا و رايت چو ابر
    هـمي مو شكافي بـه پيكان تير
    سـپاهي كـه بيند كـمـند ترا
    بـه درد دل و مـغز جـنـگاوران
    چو آن چامـه بشـنيد بـهرام گور
    بدو گـفـت شاه اي سرافراز مرد
    نيابي تو داماد بـهـتر ز مـن
    بـمـن ده تو اين هر سه دخترت را
    بـه دو گفت برزين كه اي شـهريار
    كه يارست گفت اين خود اندر جهان
    مرا گر پذيري بـسان رهي
    پرسـتـش كـنـم تاج و تخت ترا
    هـمان اين سه دختر پرستـنده اند
    پرسـتـندگان را پـسـنديد شاه
    بـه بالاي ساجند و همرنـگ عاج
    پس انـگاه گفتـش بـه بهرام پير
    بـگويم كـنون هرچ هستم نـهان
    ز پوشيدني هـم ز گـسـتردني
    هـمانا شـتربار باشد دويسـت
    هـمان ياره و طوق و هم تاج و تخت
    ز برزين بخـنديد بـهرام و گـفـت
    بـمان تا بباشد هم انجا بـه جاي
    بدو پير گفت اين سه دخـتر چو ماه
    ترا دادم و خاك پاي تواند
    مـهين دخـترم نام ماه آفريد
    پـسـنديدشان شاه چون ديدشان
    به برزين چنين گفت كاين هر سه ماه
    بـفرمود تا مـهد زرين چـهار
    چو هر سه مه اندر عماري نشست
    به مشكوي زرين شدند اين سه ماه
    بدو گـفـت برزين كه اي شـهريار
    يكي بـنده ام تا زيم شاه را
    يكي بـنده تازانـه شاه را
    سـپـه را ز سالار گردنـكـشان
    چو ديدي كـسي شاخ شيب دراز
    هـمي بود بهرام تا گشت مسـت
    بيامد بـه مـشـكوي زرين خويش چو آمد يكي هفـتـه آنـجا بـبود
    چو آمد يكي هفـتـه آنـجا بـبود



  • ابا لـشـكر و ساز نـخـچيرگاه
    بـه درگاه رفـتـند سيصد سوار
    ز ترك و ز رومي و از پارسي
    برفـتـند با ساز نـخـچيرگاه
    ركابـش هـمـه زر و پالانـش در
    بـه ديبا بياراسـتـه گاه را
    برو تـخـت پيروزه هـمرنـگ نيل
    نشستـنـگـه شاه بـهرام گور
    بـه زرين كـمرها و زرين سـتام
    هـمـه بر سران افسر از گوهران
    دو صد چرغ و شاهين گردن فراز
    گرامي تر آن بود بر چـشـم شاه
    چو زر درخـشـنده بر لاژورد
    دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام
    يكي تـخـت با تاج بيجاده بود
    چهـل ياره و سي و شش گوشوار
    فرسـتاد و ياقوت سيصد نـگين
    بـبردند با شاه گيتي فرزو
    بدو اندر افـگـنده زنـجير زر
    هـمي تاجش از مشتري برگذشت
    سوي آب دريا نـهادند روي
    بدان آب رفـتي بـه فرخـنده فال
    شـهـنـشاه دريا پر از مرغ ديد
    شـكيبا نـبد مرغ فرمانروا
    شـكاري چو نخـچير بود او پلنـگ
    كلنـگي بـه چنـگ آمدش بردميد
    يكي بازدار از پـس اندر دمان
    هـمي تاخـت از پس به آواز زنگ
    برآورده از گوشـه باغ كاخ
    هـمي بود لشـكر به نخـچيرگاه
    يكي جاي ديد از برش تـند راغ
    بروبر نـشـسـتـه يكي مرد پير
    هـمـه باغ پر بـنده و خواستـه
    نـهاده بـه سربر ز پيروزه تاج
    بـه ابرو كـمان و به گيسو كمـند
    بديشان نـگـه كرد بـهرام گور
    ز باز و ز طـغري دلـش تيره شد
    رخ او شد از بيم چون شـنـبـليد
    دل او شد از شاه ناشادكام
    بر شاه شد خاك را بوسـه داد
    بـه كام تو گرداد گردان سـپـهر
    بدين مرز مـن با سواري دويسـت
    اگر شاد گردد بدين باغ شاه
    كـه امروز طغري شد از من نـهان
    كـه مرغان چو نخچير بد او پلنـگ
    كـه اكـنون يكي مرغ ديدم سياه
    هـمان چنـگ و منقار او چون زرير
    بيايد هم اكنون به بختت به دسـت
    كـه رو گوزين كـن سراسر نـگاه
    كـه هـمواره شاه جهان باد شاد
    كـنون بازدارش بـگيرد به دسـت
    كـه اي بر زمين شاه بي بار و جفت
    هـمـه تاجداران ترا بـنده باد
    چو آرام دل يافـتي كام خواه
    فرود آمد و شادمان گـشـت پير
    هـمان گـنـج داران و گنجور اوي
    نـخـسـتين ز شاه جهان برد نام
    چو از خوردن نان بـپرداخـتـند
    نـهادند بر دسـت بـهرام گور
    از اندازه خـط برتر كـشيد
    بيامد بـه هر جاي خـمي نـهاد
    چـنين گـفـت كاي پرخرد مهتران
    نـه گردنكـشي با سپاه آمدست
    تو چـنـگ آور اي دخـتر ماه روي
    نـهادند بر سر ز گوهر كـلاه
    سـه ديگر خوش آواز لشكر شكـن
    ز باده تـهي كرد و شد شادكام
    كـه با تو بدين شادماني زيند
    مـبيناد بي تو كـسي روزگار
    پـسـنديده و دخـتران مـنـند
    سيم پاي كوبد شكـن بر شـكـن
    بدين سان كه بيند همي شـهريار
    بـپرداز دل چامـه شاه گوي
    يكايك دل از غـم بـپرداخـتـند
    چـنين گفـت كاي خسرو ماه روي
    بـه شادي هـمان خـسرو گاه را
    بـنازد بـتو تـخـت شاهي و تاج
    خـنـك آنـك يابد ز موي تو بوي
    هـمي فر تاجـت برآيد بـه ابر
    بـه شادي بخـندد دل از مـهر تو
    شـكارت نبينـم هـمي جز هژبر
    هـمي آب گردد ز داد تو شير
    هـمان بازوي زورمـند ترا
    وگر چـند باشد سـپاهي گران
    بـخورد آن گران سنـگ جام بـلور
    چـشيده ز گيتي بسي گرم و سرد
    گو شـهرياران سر انـجـمـن
    بـه كيوان برافرازم اخـترت را
    بـتو شاد بادا مي و ميگـسار
    كـه دارد چـنين زهره اندر نـهان
    كـه بپرستم اين تخت شاهنشهي
    هـمان فر و اورنـگ و بـخـت ترا
    بـه پيش تو بر پاي چون بـنده اند
    بدان سان كه از دور ديدش سه ماه
    سزاوار تـخـت اند و زيباي تاج
    كـه اي شاه دشمن كش و شيرگير
    بد و نيك با شـهريار جـهان
    ز افـگـندني و پراگـندگي
    بـه ايوان من بنده گر بيش نيسـت
    كزان دخـتران را بود نيك بـخـت
    كـه چيزي كه داري تو اندر نهفـت
    تو با جام مي سوي رامـش گراي
    بـه راه كيومر و هوشنـگ شاه
    هـمـه هر سـه زنده براي تواند
    فرانـك دوم و سيوم شـنـبـليد
    ز بانو زنان نيز بـگزيدشان
    پـسـنديد چون ديد بـهرامـشاه
    بيارد ز لـشـكر يكي نامدار
    ز رومي همان خادم آورد شسـت
    هـمي بود تا مست تر گشـت شاه
    جـهاندار و دانا و نيزه گزار
    نيايش كـنـم خاك درگاه را
    بـبرد و بياراسـت درگاه را
    جز از تازيانـه نـبودي نـشان
    دوان پيش رفـتي و بردي نـماز
    چو خرم شد اندر عماري نشسـت
    سوي خانـه عـنـبر آگين خويش بسي خورد و بخشيد و شادي نمود
    بسي خورد و بخشيد و شادي نمود


/ 675