شماره 14 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 14





  • وزانـجا برانـگيخـت شـبرنـگ را
    دو شير ژيان پيش آن بيشـه ديد
    بزد تير بر سينـه شير چاك
    بر ماده شد تيز بـگـشاد دسـت
    چـنين گـفـت كان تير بي پر بود
    سـپاهي هـمي خواندند آفرين
    نديد و نـبيند كـسي در جـهان
    چو با تير بي پر تو شيرافـگـني
    بدان مرغزار اندرون راند شاه
    يكي بيشـه ديدند پر گوسـفـند
    يكي سرشـبان ديد بـهرام را
    بدو گـفـت بـهرام كاين گوسـفـند
    بدو سرشـبان گـفـت كاي شـهريار
    هـمين گوسـفـندان گوهرفروش
    توانـگر خداوند اين گوسـفـند
    بـه خروار با نامور گوهرسـت
    ندارد جز از دخـتري چـنـگ زن
    نـخواهد جز از دسـت دخـتر نـبيد
    اگر نيسـتي داد بـهرامـشاه
    شـهـنـشاه گيتي نـكوشد بـه زر
    نـگويي مرا كاين ددان ار كه كـشـت
    بدو گـفـت بـهرام كاين هر دو شير
    چو شيران جنـگي بكشـت او برفـت
    كـجا باشد ايوان گوهرفروش
    بدو سرشـبان گـفـت ز ايدر برو
    بـه شـهر آيد آواز زان جايگاه
    چو گردون بـپوشد حرير سياه
    گر ايدونـك باشدت لـخـتي درنـگ
    چو بـشـنيد بـهرام بالاي خواسـت
    جدا شد ز دسـتور وز لـشـكرش
    چـنين گـفـت با موبدان روزبـه
    نـشـنيد بدان خان گوهر فروش
    بـخواهد هـمان دخـترش از پدر
    نيابد هـمي سيري از خـفـت و خيز
    شـبـسـتان مر او را فزون از صدست
    كـنون نـه صد و سي زن از مهـتران
    ابا ياره و تاج و با تـخـت زر
    شـمردسـت خادم بـه مشكوي شاه
    هـمي باژ خواهد ز هر مرز و بوم
    دريغ آن بر و كـتـف و بالاي شاه
    نـبيند چـنو كـس بـه بالاي و زور
    تـبـه گردد از خـفـت و خيز زنان
    كـند ديده تاريك و رخـساره زرد
    ز بوي زنان موي گردد سـپيد
    جوان را شود گوژ بالاي راسـت
    بـه يك ماه يك بار آميخـتـن
    هـمين بار از بـهر فرزند را
    چو افزون كـني كاهـش افزون كـند
    برفـتـند گويان بـه ايوان شاه
    شـب تيره گون رفـت بـهرام گور
    چو آواز چـنـگ اندر آمد بـه گوش
    هـمي تاخـت باره بـه آواز چـنـگ
    بزد حـلـقـه را بر در و بار خواسـت
    پرسـتـنده مـهربان گفـت كيسـت
    چـنين داد پاسـخ كـه شبـگير شاه
    بـلـنـگيد در زير مـن بارگي
    چـنين اسـپ و زرين ستامي به كوي
    بيامد كـنيزك بـه دهـقان بگـفـت
    هـمي گويد اسـپي بـه زرين سـتام
    چـنين داد پاسـخ كـه بگـشاي در
    چو شاه اندر آمد چـنان جاي ديد
    چـنين گـفـت كاي دادگر يك خداي
    مـبادا جز از داد آيين مـن
    هـمـه كار و كردار مـن داد باد
    گر افزون شود دانـش و داد مـن
    هـمـه زيردسـتان چو گوهرفروش
    چو آمد بـه بالاي ايوان رسيد
    چو دهـقان ورا ديد بر پاي خاسـت
    بدو گـفـت شـب بر تو فرخـنده باد
    نـهالي بيفـگـند و مـسـند نـهاد
    گرانـمايه خواني بياورد زود
    بيامد يكي مرد مـهـترپرسـت
    پرسـتـنده را نيز خوان خواسـتـند
    هـمان ميزبان را يكي زيرگاه
    بـه پوزش بياراسـت پـس ميزبان
    توي ميهـمان اندرين خان مـن
    بدو گـفـت بـهرام تيره شـبان
    چو نان خورده شد جام بايد گرفـت
    بـه يزدان نـبايد بود ناسـپاس
    كـنيزك بـبرد آبـه دسـتان و تشت
    چو شد دست شسته مي و جام خواست
    كـنيزك بياورد جامي نـبيد
    بيازيد دهـقان بـه جام از نخـسـت
    بـه بـهرام داد آن دلاراي جام
    هـم اكـنون بدين با تو پيمان كـنـم
    فراوان بـخـنديد زو شـهريار
    مـن ايدر بـه آواز چـنـگ آمدم
    بدو ميزبان گـفـت كاين دخـترم
    هـمو ميگـسارسـت و هـم چنگ زن
    دلارام را آرزو نام بود
    بـه سرو سـهي گفـت بردار چنـگ
    بيامد بر پادشا چـنـگ زن
    بـه بـهرام گـفـت اي گزيده سوار
    چـنان دان كه اين خانه بر سور تسـت
    شـبان سيه بر تو فرخـنده باد
    بدو گـفـت بـنـشين و بردار چنـگ
    شود ماهيار ايدر امـشـب جوان
    زن چـنـگ زن چـنـگ در بر گرفـت
    دگر چامـه را باب خود ماهيار
    چو رود بريشـم سخـن گوي گـشـت
    پدر را چـنين گـفـت كاي ماهيار
    چو كافور كرده سر مـشـكـبوي
    هـميشـه بدانديشـت آزرده باد
    توي چون فريدون آزاده خوي
    ز مهـمان چنان شاد گشتم كـه شاه
    چو اين گفته شد سوي مهمان گذشـت
    بـه مهـمان چنين گفت كاي شاه فش
    كـسي كو نديدسـت بـهرام را
    نـگـه كرد بايد بـه روي تو بـس
    ميانـت چو غروسـت و بالا چو سرو
    بـه دل نره شير و بـه تـن ژنده پيل
    رخانـت بـه گـلـنار ماند درسـت
    دو بازو بـه كردار ران هيون
    تو آني كـجا چشـم كـس چون تو مرد
    تـن آرزو خاك پاي تو باد
    جـهاندار ازان چامـه و چـنـگ اوي
    بروبر ازان گونـه شد مـبـتـلا
    چو در پيش او مـسـت شد ماهيار
    كـه دخـتر بـه مـن ده به آيين و دين
    چـنين گـفـت با آرزو ماهيار
    نـگـه كـن بدو تا پـسـند آيدت
    چـنين گـفـت با ماهيار آرزوي
    مرا گر هـمي داد خواهي بـه كـس
    تو گويي بـه بـهرام ماند هـمي
    بـه گفـتار دخـتر بـسـنده نـكرد
    بـه ژرفي نـگـه كـن سراپاي اوي
    نـگـه كـن بدو تا پسـند تو هسـت
    بدين نيكوي نيز درويش نيسـت
    اگر بـشـمري گوهر ماهيار
    گر او را هـمي بايدت جام گير
    بـه مـسـتي بزرگان نبستـند بـند
    بـمان تا برآرد سـپـهر آفـتاب
    بياريم پيران دانـنده را
    شـب تيره از رسـم بيرون بود
    نـه فرخ بود مـسـت زن خواسـتـن
    بدو گـفـت بـهرام كاين بيهده سـت
    پسـند منسـت امشـب اين چنگ زن
    چـنين گـفـت با دخـترش آرزوي
    بدو گـفـت آري پـسـنديده ام
    بـكـن كار زان پـس به يزدان سـپار
    بدو گـفـت كاكـنون تو جـفـت ويي
    بدو داد و بـهرام گورش بـخواسـت
    سوي حـجره خويش رفـت آرزوي
    بيامد بـه جاي دگر ماهيار
    پرسـتـنده را گـفـت درها بـبـند
    نـبايد كـه آرند خوان بي بره
    چو بيدار گردد فـقاع و يخ آر
    يكي جام كافور بر با گـلاب
    مـن از جام مي همچنانـم كـه دوش
    بـگـفـت اين و چادر به سر بركـشيد
    چو خورشيد تابـنده بـفراخـت تاج
    پرسـتـنده تازانـه شـهريار
    سـپـه را ز سالار گردنـكـشان
    سـپاه انـجـمـن شد بـه درگاه بر
    هرانكـس كـه تازانـه دانـسـت باز
    چو دربان بديد آن سـپاه گران
    بيامد بر خـفـتـه برسان گرد
    بدو گـفـت برخيز و بگـشاي دسـت
    كـه شاه جهانـسـت مـهـمان تو
    يكايك دل مرد گوهرفروش
    بدو گـفـت كاين را چه گويي هـمي
    هـمان چو ز گوينده بشـنيد مـسـت
    ز دربان برآشفـت و گفت اين سـخـن
    پرستـنده گـفـت اي جـهانديده مرد
    بيامد پرسـتـنده هـنـگام روز
    يكي تازيانـه بـه زر تافـتـه
    بياويخـت از پيش درگاه ما
    ز دربان چو بشـنيد يكـسر سـخـن
    كـه مـن دوش پيش شهنشاه مست
    بيامد سوي حـجره آرزوي
    شـهـنـشاه بـهرام بود آنـك دوش
    هـمي آمد از دشـت نـخـچيرگاه
    كـنون خيز و ديباي چيني بـپوش
    نـارش كـن از گوهر شاهوار
    چو بيني رخ شاه خورشيدفـش
    مـبين مر ورا چـشـم در پيش دار
    چو پرسدت با او سـخـن نرم گوي
    مـن اكـنون نيايم اگر خواندم
    بـسان هـمالان نشستـم بـه خوان
    كـه مـن نيز گستاخ گشتم بـه شاه
    هـم انـگـه يكي بـنده آمد دوان
    چو بيدار شد ايمـن و تـن درسـت
    نيايش كـنان پيش خورشيد شد
    وزانـجا بيامد بـه جاي نـشـسـت
    چو از كـهـتران آگـهي يافـت شاه
    بـفرمود تا رفـت پيش آرزوي
    برفـت آرزو با مي و با نـار
    دو تا گـشـت و اندر زمين بوس داد
    بدو گـفـت شاه اين كـجا داشـتي
    هـمان چامـه و چنگ ما را بس است
    بيار آنـك گـفـتي ز نـخـچيرگاه
    ازان پـس بدو گـفـت گوهرفروش
    چو بـشـنيد دخـتر پدر را بـخواند
    بيامد پدر دسـت كرده بـه كـش
    بدو گـفـت شاها ردا بـخردا
    كـسي كو خرد دارد و باهـشي
    ز ناداني آمد گـنـهـكاريم
    سزد گر بـبـخـشي گـناه مرا
    مـنـم بر درت بـنده بي خرد
    چـنين داد پاسـخ كه از مرد مسـت
    كـسي را كـه مي انده آرد بـه روي
    بـه مـسـتي نديدم ز تو بدخوي
    تو پوزش بران كـن كـه تا چـنـگ زن
    بـگويد يكي تا بدان مي خوريم
    زمين بوسـه داد آن زمان ماهيار
    بزرگان كـه بودند بر در بـه پاي
    سوي حـجره خويش رفـت آرزوي
    هـمي بود تا چرخ پوشد سياه
    چو نان خورده شد آرزو را بـخواند
    بـفرمود تا چـنـگ برداشـت ماه
    چـنين گـفـت كاي شـهريار دلير
    توي شاه پيروز و لـشـكرشـكـن
    بـه بالاي تو بر زمين شاه نيسـت
    سـپاهي كـه بيند سـپاه ترا
    بدرد دل و مـغزشان از نـهيب
    هـم انـگـه چو از باده خرم شدند
    بيامد بر پادشا روزبـه
    بـفرمود بـهرام خادم چـهـل
    رخ روميان هـمـچو ديباي روم
    بـشد آرزو تا بـه مـشـكوي شاه
    بيامد شـهـنـشاه با روزبـه هـمي راند گويان بـه مشـكوي خويش
    هـمي راند گويان بـه مشـكوي خويش



  • بديدش يكي بيشـه تـنـگ را
    كـمان را بـه زه كرد و اندر كـشيد
    گذر كرد تا پر و پيكان بـه خاك
    بر شير با گردرانـش بـبـسـت
    نـبد تيز پيكان او كر بود
    كـه اي نامور شـهريار زمين
    چو تو شاه بر تخـت شاهـنـشـهان
    پي كوه خارا ز بـن بركـني
    ز لشـكر هرانـكـس كـه بد نيك خواه
    شـبانان گريزان ز بيم گزند
    بر او دويد از پي نام را
    كـه آرد بدين جاي ناسودمـند
    ز گيتي مـن آيم بدين مرغزار
    بـه دشـت اندر آوردم از كوه دوش
    بـپيچد هـمي از نـهيب گزند
    هـمان زر و سيمست و هم زيورسـت
    سر جـعد زلفـش شكـن بر شكـن
    كـسي مردم پير ازين سان نديد
    مر او را كـجا ماندي دسـتـگاه
    هـمان موبدش نيسـت بيدادگر
    كـه او را خداي جـهان باد پـشـت
    تـبـه شد بـه پيكان مرد دلير
    سواري سرافراز با يار هـفـت
    پديدار كـن راه و بر ما مـپوش
    دهي تازه پيش اندر آيدت نو
    بـه نزديكي كاخ بـهرامـشاه
    بـه جـشـن آيد آن مرد با دستـگاه
    بـه گوش آيدت نوش و آواز چـنـگ
    يكي جامـه خـسرو آراي خواسـت
    هـمانا پر از آرزو شد سرش
    كـه اكـنون شود شاه ايران بـه ده
    هـمـه سوي گـفـتار داريد گوش
    نـهد بي گـمان بر سرش تاج زر
    شـب تيره زو جـفـت گيرد گريز
    شهـنـشاه زين سان كه باشد به دست
    هـمـه بر سران افـسر از گوهران
    درفـشان ز ديباي رومي گـهر
    كزيشان يكي نيسـت بي دسـتـگاه
    بـه سالي پريشان رود باژ روم
    دريغ آن رخ مـجـلـس آراي شاه
    بـه يك تير بر هـم بدوزد دو گور
    بـه زودي شود سـسـت چون پرنيان
    بـه تـن سـسـت گردد به لب لاژورد
    سـپيدي كـند در جـهان نااميد
    ز كار زنان چـندگونـه بـلاسـت
    گر افزون بود خون بود ريخـتـن
    بـبايد جوان خردمـند را
    ز سـسـتي تـن مرد بي خون كـند
    يكي گـفـت خورشيد گـم كرد راه
    پرسـتـنده يك تـن ز بـهر سـتور
    بـشد شاه تا خان گوهر فروش
    سوي خان بازارگان بي درنـگ
    خداوند خورشيد را يار خواسـت
    زدن در شـب تيره از بـهر چيسـت
    بيامد سوي دشـت نـخـچيرگاه
    ازو بازگـشـتـم بـه بيچارگي
    بدزدد كـسي مـن شوم چاره جوي
    كـه مردي هـمي خواهد از ما نهفـت
    بدزدند از ايدر شود كار خام
    بـه بـهرام گـفـت اندر آي اي پسر
    پرسـتـنده هر جاي برپاي ديد
    بـه خوبي توي بـنده را رهـنـماي
    مـباد آز و گردنـكـشي دين مـن
    دل زيردسـتان بـه ما شاد باد
    پـس از مرگ روشـن بود ياد مـن
    بـمانـند با نالـه چـنـگ و نوش
    ز در دخـتر ميزبان را بديد
    بيامد خـم آورد بالاي راسـت
    هـمـه بدسـگالان ترا بـنده باد
    ز ديدار او ميزبان گـشـت شاد
    برو خوردنيها ازان سان كـه بود
    بـفرمود تا اسـپ او را بـبـسـت
    يكي جاي ديگر بياراسـتـند
    نـهادند و بـنـشـسـت نزديك شاه
    بـه بـهرام گـفـت اي گو مرزبان
    فداي تو بادا تـن و جان مـن
    كـه يابد چـنين تازه رو ميزبان
    بـه خواب خوش آرام بايد گرفـت
    دل ناسـپاسان بود پرهراس
    ز ديدار مهـمان همي خيره گـشـت
    بـه مي رامـش و نام و آرام خواسـت
    مي سرخ و جام و گـل و شـنـبـليد
    بـخورد و به مشك و گلابش بشسـت
    بدو گـفـت ميخواره را چيسـت نام
    بـه بـهرام شاهـت گروگان كـنـم
    بدو گفـت نامـم گـشـسـپ سوار
    نـه از بـهر جاي درنـگ آمدم
    هـمي بـه آسـمان اندر آرد سرم
    هـمان چامـه گويسـت و لشكر شكن
    هـمو ميگـسار و دلارام بود
    بـه پيش گشسـپ آي با بوي و رنـگ
    خرامان بـسان بـت برهـمـن
    بـه هر چيز مانـنده شـهريار
    پدر ميزبانـسـت و گنـجور تـسـت
    سرت برتر از ابر بارنده باد
    يكي چامـه بايد مرا بي درنـگ
    گروگان كـند پيش مـهـمان روان
    نخـسـتين خروش مـغان درگرفـت
    تو گفـتي بـنالد هـمي چـنـگ زار
    هـمـه خانـه وي سمـن بوي گشت
    چو سرو سـهي بر لـب جويبار
    زبان گرم گوي و دل آزرم جوي
    بـه دانـش روان تو پرورده باد
    مـنـم چون پرسـتار نام آرزوي
    بـه جـنـگ ا ندرون چيره بيند سـپاه
    ابا چامـه و چـنـگ نالان گذشـت
    بـلـنداخـتر و يك دل و كينـه كـش
    خـنيده سوار دلارام را
    جز او را نـماني ز لشـكر بـه كـس
    خرامان شده سرو هـمـچون تذرو
    بـناورد خشـت افـگـني بر دو ميل
    تو گويي به مي برگ گل را بشـسـت
    بـه پاي اندر آري كـه بيسـتون
    نديد و نـبيند بـه روز نـبرد
    هـمـه سالـه زنده براي تو باد
    ز ديدار و بالا و آهـنـگ اوي
    كـه گفـتي دلـش گشـت گنـج بلا
    چـنين گـفـت با ميزبان شـهريار
    چو خواهي كـه يابي بـه داد آفرين
    كزين شيردل چـند خواهي نـار
    بر آسودگي سودمـند آيدت
    كـه اي باب آزاده و نيك خوي
    همالـم گشسـپ سوارسـت و بس
    چو جانـسـت و با او نشستـن دمي
    بـه بـهرام گـفـت اي سوار نـبرد
    هـمان دانـش و كوشـش و راي اوي
    ازو آگـهي بهـترسـت ار نشـسـت
    بـه گـفـتـن مرا راي كم بيش نيست
    فزون آيد از بدره شـهريار
    مـكـن سرسري امـشـب آرام گير
    بـه ويژه كـسي كو بود ارجـمـند
    سر نامداران برآيد ز خواب
    شـكيبا دل و چيز خوانـنده را
    نـه آيين شاه آفريدون بود
    وگر نيز كاري نو آراسـتـن
    زدن فال بد راي و راه بـه دسـت
    تو اين فال بد تا تواني مزن
    پـسـنديدي او را بـه گفـتار و خوي
    بـه جان و به دل هسـت چون ديده ام
    نـه گردون بـه جنگـسـت با ماهيار
    چـنان دان كـه اندر نـهـفـت ويي
    چو شـب روز شد كار او گشت راسـت
    سرايش همـه خفـتـه بد چار سوي
    هـمي ساخـت كار گشسـپ سوار
    يكي را بـتاز از پـس گوسـفـند
    بره نيز پرورده بايد سره
    هـمي باش پيش گـشـسـپ سوار
    چـنان كـن كـه بويا بود جاي خواب
    نـتابد مي اين پير گوهر فروش
    تـن آساني و خواب در بر كـشيد
    زمين شد بـه كردار درياي عاج
    بياويخـت از خانـه ماهيار
    بـجـسـتـند زان تازيانـه نـشان
    كـجا هـمـچـنان بر در شاه بر
    برفـتـند و بردند پيشـش نـماز
    كـمردار بـسيار و ژوپين وران
    سر پير از خواب بيدار كرد
    نـه هنـگام خوابست و جاي نشست
    بدين بي نوا خانـه و مان تو
    ز گـفـتار دربان برآمد بـه جوش
    پي شـهرياران چـه جويي هـمي
    خروشان ازانـجاي برپاي جـسـت
    نـگويد خردمـند مرد كـهـن
    ترا بر زمين شاه ايران كـه كرد
    كـه پيدا نـبد هور گيتي فروز
    بـه هرجاي گوهر برو بافـتـه
    بدان سو كـه باشد گذرگاه ما
    بـپيچيد بيدار مرد كـهـن
    چرا بودم و دخـترم مي پرسـت
    بدو گـفـت كاي ماه آزاده خوي
    بيامد سوي خان گوهرفروش
    عـنان تافتـسـت از كهـن دژ به راه
    بـنـه بر سر افسر چنان هم كه دوش
    سـه ياقوت سرخ از در شـهريار
    دو تايي برو دسـت كرده بـكـش
    ورا چون روان و تـن خويش دار
    سـخـنـهاي با شرم و بازرم گوي
    بـه جاي پرسـتـنده بـنـشاندم
    كـه اندر تـنـم خرد با اسـتـخوان
    بـه پير و جوان از مي آيد گـناه
    كـه بيدار شد شاه روشـن روان
    بـه باغ اندر آمد سر و تن بشـسـت
    ز يزدان دلي پر ز اميد شد
    يكي جام مي خواسـت از مي پرسـت
    بـفرمودشان بازگـشـتـن بـه راه
    هـمي بودش از آرزوي آرزوي
    پرسـتـنده با تاج و با گوشوار
    بـخـنديد زو شاه و برگـشـت شاد
    مرا مـسـت كردي و بـگذاشـتي
    نـار زنان بـهر ديگر كـس اسـت
    ز رزم و سر نيزه و زخـم شاه
    كـجا شد كه ما مست گشـتيم دوش
    هـمي از دل شاه خيره بـماند
    بـه پيش شهـنـشاه خورشيدفـش
    بزرگا سـترگا گوا موبدا
    نـبايد گزيدن جز از خامـشي
    گـمانـم كـه ديوانـه پـنداريم
    درفـشان كـني روز و ماه مرا
    شهـنـشاهـم از بـخردان نشـمرد
    خردمـند چيزي نـگيرد بـه دسـت
    نـبايد كـه يابد ز مي رنـگ و بوي
    هـمي ز آرزو اين سخـن بـشـنوي
    بـگويد هـمان لالـه اندر سـمـن
    پي روز ناآمده نـشـمريم
    بياورد خوان و برآراسـت كار
    بياوردشان مرد پاكيزه راي
    ز مـهـمان بيگانـه پرچين بـه روي
    سـتاره پديد آيد از گرد ماه
    بـه كرسي زر پيكرش برنـشاند
    بدان چامـه كز پيش فرمود شاه
    كـه بـگذارد از نام تو بيشـه شير
    هـمان رويه چون لالـه اندر چـمـن
    بـه ديدار تو بر فـلـك ماه نيسـت
    بـه جـنـگ اندر آوردگاه ترا
    بـلـندي ندانـند باز از نـشيب
    ز خردك بـه جام دمادم شدند
    گزيدند جايي مر او را بـه ده
    هـمـه ماه چـهر و همـه دلگسـل
    ازيشان هـمي تازه شد مرز و بوم
    نـهاده بـه سر بر ز گوهر كـلاه
    گـشاده دل و شاد از ايوان مـه بـه سوي بـتان سـمـن بوي خويش
    بـه سوي بـتان سـمـن بوي خويش


/ 675