شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




  • بـخـفـت آن شـب و بامداد پگاه
    هـمـه راه و بي‌راه لشكر گذشت
    سراپرده و خيمـه‌ها ساخـتـند
    كـسي را نيامد بران دشـت خواب
    بيابان هـمي آتـش افروخـتـند
    برفـتـند بـسيار مردم ز شـهر
    هـمي بود چندي خريد و فروخـت
    ز نـخـچير دشـت و ز مرغان آب
    كـه بردي بـه خروار تا خان خويش
    چو ماهي برآمد شـتاب آمدش
    بياورد لـشـكر ز نـخـچيرگاه
    هـمي رفـت لشـكر به كردار گرد
    يكي شارستان پيشش آمد بـه راه
    بـفرمود تا لـشـكرش با بـنـه
    بـپرسيد تا مـهـتر ده كجاسـت
    شكـسـتـه دري ديد پهن و دراز
    بـپرسيد كاين خانه ويران كراسـت
    خداوند گفـت اين سراي منسـت
    نـه گاو ستم ايدر نه پوشش نه خر
    مرا ديدي اكـنون سرايم بـبين
    ز اسـپ اندر آمد بديد آن سراي
    همـه خانـه سرگين بد از گوسفند
    بدو گـفـت چيزي ز بهر نشسـت
    چـنين داد پاسـخ كـه بر ميزبان
    گر افـگـندني هيچ بودي مرا
    نـه افگـندني هست و نه خوردني
    بـه جاي دگر خانه جويي رواسـت
    ورا گفـت بالـش نگـه كـن يكي
    بدو گـفـت ايدر نه جاي نكوسـت
    پس‌انـگاه گفتـش كه شير آر گرم
    چـنين داد پاسـخ كه ايدو گـمان
    اگر نان بدي در تـنـم جان بدي
    بدو گـفـت گر نيستت گوسفـند
    چـنين داد پاسخ كه شب تيره شد
    يكي خانـه بگزين كه يابي پـلاس
    چـه باشي به نزديكي شوربخـت
    بـه زر تيغ داري بـه زربر ركيب
    ز يزدان بـترس و ز مـن دور باش
    چو خانـه برين‌گونـه ويران بود
    بدو گـفـت اگر دزد شمشير مـن
    كديور بدو گـفـت زين در مرنـج
    بدو گـفـت شاه اي خردمـند پير
    چنانـچون گمانـم هـم از آب سرد
    كديور بدو گـفـت كان آبـگير
    بـخور چـند خواهي و بردار نيز
    هـمانا بديدي تو درويش مرد
    چـنين داد پاسـخ كه گر مهـتري
    چـه نامي بدو گـفـت فرشيدورد
    بدو گـفـت بـهرام با كام خويش
    كديور بدو گـفـت كز كردگار
    نيايش كـنـم پيش يزدان خويش
    چرا آمدي در سراي تـهي
    بگفـت اين و بگريست چندان به زار
    بـخـنديد زان پير و آمد بـه راه
    چو بيرون شد از نامور شارسـتان
    تـبر داشـت مردي همي كند خار
    بدو گفـت مهـتر بدين شارسـتان
    چـنين داد پاسـخ كـه فرشيدورد
    مـگر گوسـفـندش بود صدهزار
    زمين پر ز آگـنده دينار اوسـت
    شكـم گرسـنـه مانده تن برهنه
    اگر كشـتـمـندش فروشد بـه زر
    شبانش همي گوشت جوشد به شير
    دو جامـه نديدسـت هرگز به هـم
    چـنين گـفـت با خارزن شـهريار
    بداني هـمانا كـجا دارد اوي
    چـنين گفـت كاي رزم ديده سوار
    بدان خارزن داد دينار چـند
    بـفرمود تا از ميان سـپاه
    كـجا نام آن مرد بـهرام بود
    فرسـتاد با نامور سي سوار
    دبيري گزين كرد پرهيزگار
    بدان خارزن گـفـت ز ايدر برو
    ازان خواستـه ده يكي مر تراسـت
    دل افرزو بد نام آن خارزن
    گرانـمايه اسـپي بدو داد و گفـت
    دل‌افروز بد گيتي افروز شد
    بياورد لشـكر بـه كوه و به دشـت
    شـتر بود بر كوه ده كاروان
    ز گاوان ورز و ز گاوان شير
    هـمـه دشـت و كوه و بيابان كنام
    بيابان سراسر همـه كـنده سـم
    ز شيراز وز ترف سيصدهراز
    يكي نامـه بـنوشـت بـهرام هور
    نـخـسـت آفرين كرد بر كردگار
    دگر آفرين بر شـهـنـشاه كرد
    چـنين گـفـت كاي شهريار جهان
    كز اندازه دادت هـمي بـگذرد
    هـمـه كار گيتي بـه اندازه بـه
    يكي گـم شده نام فرشيدورد
    ندانـسـت كـس نام او در جهان
    نـه خسروپرست و نه يزدان‌شناس
    چـنين خواستـه گسترد در جهان
    بـه بيداد ماند هـمي داد شاه
    پي افگـن يكي گنج زين خواستـه
    دبيران دانـنده را خواندم
    شـمارش پديدار نامد هـنوز
    چـنين گـفـت گوينده كاندر زمين
    برين كوهـسارم دو ديده بـه راه
    ز مـن باد بر شاه ايران درود
    هيوني برافـگـند پويان بـه راه
    چو آن نامـه برخواند بـهرام‌گور
    دجم گـشـت و ديده پر از آب كرد
    بـفرمود تا پيش او شد دبير
    نـخـسـت آفرين كرد بر كردگار
    خداوند دانايي و فرهي
    نبـشـت آن كـه گر دادگر بودمي
    نياورد گرد اين ز دزدي و خون
    هـمي بد كه اين مرد بد ناسـپاس
    يكي پاسـبان بد برين خواسـتـه
    بدين دشت چه گرگ و چه گوسفـند
    بـه زير زمين در چه گوهر چه سنگ
    نـسازيم ازان رنـج بـنياد گـنـج
    فريدون نـه پيداسـت اندر جـهان
    هـمان جـم و كاوس با كيقـباد
    پدرم آنـك زو دل پر از درد بود
    كـسي زين بزرگان پديدار نيسـت
    تو آن خواسته گرد كن هرچ هسـت
    كـسي را كـه پوشيده دارد نياز
    هـمان نيز پيري كه بيكار گـشـت
    دگر هرك چيزيش بود و بـخورد
    كـسي را كه نامست و دينار نيست
    دگر كودكاني كـه بيني يتيم
    زناني كه بي‌شوي و بي‌پوشـش‌اند
    بريشان ببخـش اين همه خواستـه
    تو با آنـك رفتي سوي گـنـج باد
    نـهان كرده دينار فرشيدورد
    مر او را چه دينار و گوهر چـه خاك
    سـپـهر گراينده يار تو باد
    نـهادند بر نامـه‌بر مـهر شاه
    نـهادند بر نامـه‌بر مـهر شاه


  • بيامد سوي دشـت نـخـچيرگاه
    چنان شد كه يك ماه ماند او به دشت
    ز نخـچير دشـتي بـپرداخـتـند
    مي و گوشت نخچير و چنـگ و رباب
    تر و خشك هيزم بسي سوخـتـند
    كـسي كـش ز دينار بايست بـهر
    بيابان ز لشـكر هـمي برفروخـت
    هـمي يافـت خواهنده چندان كباب
    بر كودك خرد و مـهـمان خويش
    هـمي با بـتان راي خواب آمدش
    ز گرد سواران نديدند راه
    چـنين تا رخ روز شد لاجورد
    پر از برزن و كوي و بازارگاه
    گذارند و ماند خود او يك تـنـه
    سر اندر كشيد و همي رفت راسـت
    بيامد خداوند و بردش نـماز
    ميان ده اين جاي ويران چراسـت
    هـمين بخـت بد رهنماي منست
    نـه دانـش نه مردي نه پاي و نه پر
    بدين خانـه نـفرين بـه از آفرين
    جـهاندار را سست شد دست و پاي
    يكي طاق بر پاي و جاي بـلـند
    فراز آور اي مرد مـهـمان‌پرسـت
    بـه خيره چرا خـندي اي مرزبان
    مـگر مرد مـهـمان سـتودي مرا
    نـه پوشيدني و نـه گـسـتردني
    كـه ايدر همـه كارها بي‌نواسـت
    كـه تا برنـشينـم برو اندكي
    هـمانا ترا شير مرغ آرزوسـت
    چـنان چون بيابي يكي نان نرم
    كـه خوردي و گشـتي ازو شادمان
    اگر چـند جانـم بـه از نان بدي
    كـه آمد بـه خان تو سرگين فگـند
    مرا سر ز گـفـتار تو خيره شد
    خداوند آن خانـه دارد سـپاس
    كـه بسـتر كند شب ز برگ درخت
    نـبايد كـه آيد ز دزدت نـهيب
    بـه هر كار چون من تو رنـجور باش
    گذرگاه دزدان و شيران بود
    بـبردي كـنون نيسـتي زير مـن
    كـه در خان من كس نيابد سپنـج
    چه باشي به پيشم همي خيره خير
    بـبـخـشاي اي مرد آزادمرد
    بـه پيش اسـت كمـتر ز پرتاب تير
    چـه جويي بدين بي‌نوا خانـه چيز
    ز پيري فرومانده از كاركرد
    نداري مكـن جـنـگ با لشـكري
    نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد
    چرا نان نـجويي بدين نام خويش
    سرآيد مـگر بر مـن اين روزگار
    بـبينـم مـگر بي‌تو ويران خويش
    كـه هرگز نـبيني مـهي و بـهي
    كـه بـگريخـت ز آواز او شـهريار
    دمادم بيامد پـس او سـپاه
    بـه پيش اندر آمد يكي خارسـتان
    ز لشـكر بـشد پيش او شـهريار
    كرا داني اي دشـمـن خارسـتان
    بـماند همـه ساله بي‌خواب و خورد
    هـمان اسپ و استر بود زين شمار
    كـه مه مغز بادش بتن‌بر مه پوست
    نـه فرزند و خويش نـه‌بار و بـنـه
    يكي خانـه بومـش كـند پر گـهر
    خود او نان ارزن خورد با پـنير
    ازويسـت هـم بر تـن او ستـم
    كـه گر گوسفـندش نداني شـمار
    شـمارش بـتو گفت كي يارد اوي
    ازان خواستـه كـس نداند شـمار
    بدو گفـت كاكـنون شدي ارجمـند
    بيايد يكي مرد دانا بـه راه
    سواري دلير و دلارام بود
    گزين كرده شايسـتـه مردان كار
    بدان‌سان كـه دانست كردن شـمار
    هـمي خاركـندي كـنون زر درو
    بدين مردمان راه بـنـماي راسـت
    گرازنده مردي بـه نيروي تـن
    كـه با باد بايد كه گردي تو جـفـت
    چو آمد بـه درگاه پيروز شد
    هـمي گوسفـند از عدد برگذشت
    بـه هر كاروان بر يكي ساروان
    ز پشـم و ز روغن ز كشت و پـنير
    كـس او را به گيتي ندانسـت نام
    هـمان روغـن گاو در سم به خـم
    شـتروار بد بر لـب جويبار
    بـه نزد شـهـنـشاه بـهرام گور
    كـه اويسـت پيروز و پروردگار
    كـه كيش بدي )را( نـگونـسار كرد
    ز تو شاد يكـسر كـهان و مـهان
    ازين خامـشي گـنـج كيفر برد
    دل شاه ز انديشـه‌ها تازه بـه
    نـه در بزمـگاه و نـه اندر نـبرد
    ميان كـهان و ميان مـهان
    ندانـسـت كردن به چيزي سپاس
    تـهي‌دسـت و پر غم نشسته نهان
    منـه پـند گـفـتار مـن بر گناه
    سيوم سال را گردد آراسـتـه
    برين كوه آباد بـنـشاندم
    نويسـنده را پشـت برگشـت كوز
    ورا زر و گوهر فزونـسـت زين
    بدان تا چـه فرمان دهد پيشـگاه
    بـمان زنده تا نام تارسـت و پود
    بدان تا برد نامـه نزديك شاه
    بـه دلـش اندر افتارد زان كار شور
    بروهاي جـنـگي پر از تاب كرد
    قلـم خواسـت رومي و چيني حرير
    خداوند پيروز و بـه روزگار
    خداوند ديهيم شاهـنـشـهي
    هـمين مرد را رنـج نـنـمودمي
    نـبد هـم كـسي را به بد رهنمون
    ز يزدان نـبودش بـه دل در هراس
    دل و جان ز افزون شدن كاسـتـه
    چو باشد بـه پيكار و ناسودمـند
    كزو خورد و پوشش نيايد به چـنـگ
    نـبـنديم دل در سراي سپـنـج
    هـمان ايرج و سلم و تور از مـهان
    جزين نامداران كـه داريم ياد
    نـبد دادگر ناجوانـمرد بود
    بدين با خداوند پيكار نيسـت
    ببخـش و مبر زان به يك چيز دست
    كـه از بد هـمي دير يابد جواز
    بـه چشـم گرانمايگان خوار گشت
    كـنون ماند با درد و با بادسرد
    بـه بازارگاني كسـش يار نيسـت
    پدر مرده و مانده بي زر و سيم
    كـه كاري ندانند و بي‌كوشـش‌اند
    برافروز جان و روان كاسـتـه
    هـمـه داد و پرهيزگاريت باد
    بدو مان هـمي تا نـماند بـه درد
    چو بايسـت كردن همي در مـغاك
    هـمان داد و پرهيز كار تو باد
    فرسـتاد برگـشـت و آمد بـه راه
    فرسـتاد برگـشـت و آمد بـه راه


/ 675