شماره 16 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 16





  • بـفرمود تا تخـت شاهنـشـهي
    بـه فرمان بـبردند پيروزه تـخـت
    مي و جام بردند و رامـشـگران
    چـنين گـفـت با راي زن شهريار
    بـه دخمه درون بس كه تنهاشويم
    هـمـه بـسـترد مرگ ديوانـها
    ز شاه و ز درويش هر كو بـمرد
    ز گيتي ستايش به مابر بس اسـت
    بي آزاري و راسـتي بايدت
    كنون سال من رفت بر سي و هشت
    چو سال جوان بر كشد بر چـهـل
    چو يك موي گردد به سر بر سـپيد
    چو كافور شد مشك معيوب گشـت
    هـمي بزم و بازي كنـم تا دو سال
    شوم پيش يزدان بپوشـم پـلاس
    بـه شادي بـسي روز بگذاشتـم
    كـنون بر گل و نار و سيب و بـهي
    چو بينـم رخ سيب بيجاده رنـگ
    برومـند و بويا بـهاري بود
    هوا راست گردد نه گرم و نـه سرد
    چو با مـهرگاني بـپوشيم خز
    بدان دشـت نخـچير كاري كـنيم
    كـنون گردن گور گردد سـبـتر
    سـگ و يوز با چرغ و شاهين و باز
    كـه آن جاي گرزست و تير و كمان
    بيابان كـه مـن ديده ام زير جز
    بران جايگـه نيز يابيم شير
    هـمي بود تا ابر شـهريوري
    ز هر گوشه يي لشكري جنگـجوي
    ازيشان گزين كرد گردنـكـشان
    بياورد لشـكر بـه دشت شـكار
    بـبردند خرگاه و پرده سراي
    همـه زيردسـتان بـه پيش سپاه
    بدان تا نـهـند از بر چاه چرخ
    پـس لشكر اندر همي تاخت شاه
    بيابان سراسر پر از گور ديد
    چـنين گفـت كاينجا شكار منست
    بخـسـپيد شادان دل و تن درست
    كـنون ميگـساريم تا چاك روز
    نخسـتين به شمشير شير افگنيم
    چو اين بيشـه از شير گردد تـهي
    بـبود آن شـب و بامداد پـگاه
    هـم انـگاه بيرون خراميد شير
    بـه ياران چـنين گفت بـهرام گرد
    وليكـن بـه شمشير يازم به شير
    بـپوشيد تر كرده پشـمين قـباي
    چو شير اژدها ديد بر پاي خاسـت
    همي خواست زد بر سر اسپ اوي
    بزد بر سر شير شـمـشير تيز
    ز سر تا ميانـش بدونيم كرد
    بيامد دگر شير غران دلير
    بزد خـنـجري تيز بر گردنـش
    يكي گفت كاي شاه خورشيد چـهر
    هـمـه بيشـه شيرند با بچگان
    كـنون بايد آژير بودن دلير
    سه فرسنگ بالاي اين بيشه است
    جـهان هـم نگردد ز شيران تهي
    چو بنشست بر تخت شاه از نخست
    كـنون شـهرياري به ايران تراست
    بدو گـفـت شاه اي خردمـند پير
    سواران گردنـكـش اندر زمان
    اگر داد مردي بـخواهيم داد
    بدو گـفـت موبد كـه مرد سوار
    كـه چـشـم بد از فر تو دور باد
    بـه پرده سراي آمد از بيشـه شاه
    هـمي خواند لـشـكر برو آفرين
    بـه خرگاه شد چون سپه بازگشت
    يكي دانـشي مرزبان پيش كار
    نـهادند كافور و مشـك و گـلاب
    هـمـه خيمـه ها خوان زرين نهاد
    بياراسـت سالار خوان از بره
    چو نان خورده شد شاه بـهرام گور
    كـه آرد پري چـهره ميگـسار
    چـنين گفـت كان شهريار اردشير
    سر مايه او بود ما كـهـتريم
    بـه رزم و به بزم و به راي و به خوان
    بدانگـه كـه اسكـندر آمد ز روم
    كـجا ناجوانـمرد بود و درشـت
    لـب خـسروان پر ز نفرين اوست
    كـجا بر فريدون كـنـند آفرين
    مـبادا جز از نيكويي در جـهان
    بياريد گـفـتا مـناديگري
    كـه گردد سراسر بـه گرد سـپاه
    بـگويد كـه بر كوي بر شـهر جز
    چـنين تا به خاشاك ناچيز پسـت
    بر اسپش نشانم ز پـس كرده روي
    دو پايش بـبـندند در زير اسـپ
    نيايش كـند پيش آتش بـه خاك
    بدان كـس دهم چيز او را كـه چيز
    وگر اسـپ در كشـت زاري كـند
    ز زندان نيابد بـه سالي رها
    هـمان رنـج ما بس گزيدست بهر
    برفـتـند بازارگانان شـهر بيابان چو بازار چين شد ز بار
    بيابان چو بازار چين شد ز بار



  • بـه باغ بـهار اندر آرد رهي
    نـهادند زير گلـفـشان درخـت
    بـه پاليز رفـتـند با مـهـتران
    كـه خرم بـه مردم بود روزگار
    اگر چـند با برز و بالا شويم
    بـه پاي آورد كاخ و ايوانـها
    ابا خويشـتـن نام نيكي بـبرد
    كـه گنـج درم بهر ديگر كس است
    چو خواهي كه اين خورده نـگزايدت
    بـسي روز بر شادماني گذشـت
    غـم روز مرگ اندرآيد بـه دل
    بـبايد گسسـتـن ز شادي اميد
    بـه كافور بر تاج ناخوب گـشـت
    چو لختي شكست اندر آيد بـه يال
    نـباشـم ز گـفـتار او ناسپاس
    ز بادي كـه بد بـهره برداشـتـم
    ز مي جام زرين ندارم تـهي
    شود آسـمان همچو پشت پلنـگ
    مي سرخ چون غمـگـساري بود
    زمين سـبزه و آبـها لاژورد
    بـه نـخـچير بايد شدن سوي جز
    كـه اندر جـهان يادگاري كـنيم
    دل شير نر گيرد و رنـگ بـبر
    نـبايد كـشيدن بـه راه دراز
    نـباشيم بي تاخـتـن يك زمان
    شده چون بـن نيزه بالاي گز
    شـكاري بود گر بـمانيم دير
    برآمد جـهان شد پر از لـشـكري
    سوي شاه ايران نـهادند روي
    كـسي كو ز نخـچير دارد نـشان
    سواران شـمـشير زن ده هزار
    هـمان خيمـه و آخر و چارپاي
    برفـتـند هرجاي كـندند چاه
    كـنـند از بر چرخ چيني سـطرخ
    خود و ويژگان تا بـه نـخـچيرگاه
    هـمـه بيشـه از شير پرشور ديد
    كـه از شير بر خاك چندين تنست
    كـه فردا بـبايد مرا شير جسـت
    چو رخـشان شود هور گيتي فروز
    هـمان اژدهاي دلير افـگـنيم
    خدنـگ مرا گور گردد رهي
    سوي بيشـه رفتند شاه و سـپاه
    دلاور شده خورده از گور سير
    كـه تير و كمان دارم و دسـت برد
    بدان تا نـخواند مرا نادلير
    بـه اسـپ نـبرد اندر آورد پاي
    ز بالا دو دسـت اندر آورد راسـت
    بزد پاشـنـه مرد نـخـچير جوي
    سبـك جفـت او جست راه گريز
    دل نره شيران پر از بيم كرد
    هـمي جـفـت او بچه پرورد زير
    سر شير نر كـنده شد از تـنـش
    نداري هـمي بر تن خويش مـهر
    همـه بـچـگان شير مادر مكان
    كـه در مـهرگان بچه دارد بـه زير
    به يك سال اگر شيرگيري به دست
    تو چـندين چرا رنج بر تـن نـهي
    به پيمان جز از چنگ شيران نجست
    بـه گور آمدي جنگ شيران چراست
    بـه شـبـگير فردا من و گور و تير
    نـكردند نامي بـه تير و كـمان
    بـه گوپال و شـمـشير گيريم ياد
    نـبيند چو تو گرد در كارزار
    نشـسـت تو در گلشن و سور باد
    ابا موبد و پـهـلوان سـپاه
    كـه بي تو مـبادا كـلاه و نـگين
    ز دادنـش گيتي پرآواز گـشـت
    بـه خرگاه نو بر پراگـنده خار
    بگسـترد مشـك از بر جاي خواب
    برو كاسـه آرايش چين نـهاد
    هـمـه خوردنيها كـه بد يكسره
    بـفرمود جامي بزرگ از بـلور
    نـهد بر كـف دادگر شـهريار
    كـه برنا شد از بـخـت او مرد پير
    اگر كـهـتري را خود اندر خوريم
    جز او را جـهاندار گيتي مـخوان
    بـه ايران و ويران شد اين مرز و بوم
    چو سي و شش از شهرياران بكشت
    همـه روي گيتي پر از كين اوست
    برويسـت نـفرين ز جوياي كين
    ز مـن در ميان كـهان و مـهان
    خوش آواز و از نامداران سري
    هـمي برخروشد بـه بي راه و راه
    گر از گوهر و زر و ديبا و خز
    بيازد كـسي ناسزاوار دسـت
    ز ايدر كـشان با دو پرخاشـجوي
    فرسـتـمـش تا خان آذرگشسپ
    پرسـتـش كـند پيش يزدان پاك
    ازو بـسـتد و رنـج او ديد نيز
    ور آهـنـگ بر ميوه داري كـند
    سوار سرافراز گر بي بـها
    بياييم و آزرده گردند شـهر
    ز جز و ز برقوه مردم دو بـهر بران سو كـه بد لشـكر شـهريار
    بران سو كـه بد لشـكر شـهريار


/ 675