شماره 17 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 17





  • دگر روز چون تاج بـفروخـت هور
    كـمان را بـه زه بر نهاده سـپاه
    چنين گفت هركو كمان را به دست
    نـبايد زدن تير جز بر سرون
    يكي پهـلوان گفت كاي شـهريار
    كـه با كيست زين گونه تير و كمان
    مـگر باشد اين را گـشاد برت
    چو تو تير گيري و شمـشير و گرز
    همـه لشـكر از شاه دارند شرم
    چـنين داد پاسخ كه اين ايزديست
    برانـگيخـت شـبديز بـهرام را
    چو آمدش هنگام بگشاد شسـت
    هـم انـگاه گور اندر آمد بـه سر
    شگـفـت اندران زخـم او ماندند
    كـه كـس پر و پيكان تيرش نديد
    سواران جـنـگي و مردان كين
    بدو پهـلوان گفـت كاي شـهريار
    سواري تو و ما هـمـه بر خريم
    بدو گفت شاه اين نه تير منسـت
    كرا پشـت و ياور جهاندار نيسـت
    برانـگيخـت آن باركش را ز جاي
    يكي گور پيش آمدش ماده بود
    يكي تيغ زد بر ميانـش سوار
    رسيدند نزديك او مـهـتران
    چو آن زخـم ديدند بر ماده گور
    مـبيناد چـشـم بد اين شاه را
    سر مهـتران جـهان زير اوسـت
    سـپاه از پس اندر همي تاختـند
    يكي مرد بر گرد لشكر بگـشـت
    كـه گوري فروشد بـه بازارگان
    ز بر كوي با نامداران جز
    بـپذرفـت و فرمود تا باژ و ساو
    ازان شـهرها هرك درويش بود
    ز بـخـشيدن او توانـگر شدند
    بـه شـهر اندر آمد ز نخـچيرگاه
    برفـتي خوش آواز گوينده يي
    بگـفـتي كـه اي دادخواهندگان
    كـسي كو بخفتسـت با رنـج ما
    بـه ميدان خراميد تا شـهريار
    دگر هرك پيرست و بيكار و سست
    وگر وام دارد كـسي زين گروه
    وگر بي پدر كودكانـند نيز
    بود مام كودك نـهـفـتـه نياز
    وگر مايه داري توانـگر بـمرد
    گـنـه كار دارد بدان چيز راي
    سخـن زين نشان كس مداريد باز
    توانـگر كـنـم مرد درويش را
    بـتوزيم فام كـسي كـش درم
    دگر هرك دارد نـهـفـتـه نياز
    مر او را ازان كار بي غـم كـنـم
    گر از كارداران بود رنـج نيز
    كـنـم زنده بر دار بيداد را
    گـشادند زان پـس در گنـج باز
    ز نخـچيرگـه سوي بغداد رفـت
    برفتـند گردنـكـشان پيش اوي
    بـفرمود تا بازگردد سـپاه
    شـبـسـتان زرين بياراستـند
    بـتان چامـه و چنگ برساختـند
    ز رود و مي و بانگ چنـگ و سرود
    به هر شب ز هر حجره يك دست بند
    دو هفتـه هـمي بود دل شادمان
    درم داد و آمد به شـهر صـطـخر
    شبـسـتاان خود را چو در باز كرد
    بـه مشكوي زرين هرانكس كه تاج
    ازان شاه ايران فراوان ژكيد
    بدو گـفـت مـن باژ روم و خزر
    هـم اكـنون بـه خروار دينار خواه
    شبـسـتان برين گونـه ويران بود
    ز هر كـشوري باژ نو خواسـتـند برين گونـه يك چند گيتي بـخورد
    برين گونـه يك چند گيتي بـخورد



  • جـهاندار شد سوي نخـچير گور
    پـس لشكر اندر همي رفت شاه
    بـمالد گـشايد به اندازه شست
    كـه از سينـه پيكانـش آيد برون
    نـگـه كـن بدين لشـكر نامدار
    بدانديش گر مرد نيكي گـمان
    كـه جاويد بادا سر و افـسرت
    ازان خـسروي فر و بالاي برز
    ز تير و كمانشان شود دسـت نرم
    كزو بـگذري زور بـهرام چيسـت
    هـمي تيز كرد او دلارام را
    بر گور را با سرونش بـبـسـت
    برفـتـند گردان زرين كـمر
    يكايك برو آفرين خواندند
    بـه بالاي آن گور شد ناپديد
    سراسر برو خواندند آفرين
    مـبيناد چـشـمـت بد روزگار
    هـم از خروران در هنر كـمـتريم
    كـه پيروزگر دستـگير منسـت
    ازو خوارتر در جـهان خوار نيسـت
    تو گفتي شد آن باره پران هـماي
    بـچـه پيش ازو رفته او مانده بود
    بدونيم شد گور ناپايدار
    سرافراز و شمشير زن كـهـتران
    خردمـند گفت اينت شمشير و زور
    نـماند بـجز بر فـلـك ماه را
    فلـك زير پيكان و شمشير اوست
    بيابان ز گوران بـپرداخـتـند
    كـه يك تن مباد اندرين پهن دشت
    بديشان دهـند اين همـه رايگان
    بـبردند بـسيار ديبا و خز
    نـخواهـند اگر چـندشان بود تاو
    وگر نانش از كوشـش خويش بود
    بـسي نيز با تخت و افـسر شدند
    بـكي هفتـه بد شادمان با سپاه
    خردمـند و درويش جوينده يي
    بـه يزدان پـناهيد از بـندگان
    وگر نيستـش بـهره از گنـج ما
    مـگر بر شـما نوكـند روزگار
    هـمان كو جوانست و ناتن درست
    شدسـت از بد وام خواهان ستوه
    ازان كـس كه دارد بخواهـند چيز
    بدوبر گـشايم در گـنـج باز
    بدين مرز ازو كودكان ماند خرد
    ندارد بـه دل شرم و بيم خداي
    كـه از رازداران مـنـم بي نياز
    بـه دين آورم جان بدكيش را
    نـباشد دل خويش دارد بـه غـم
    هـمي دارد از تنـگي خويش راز
    فزون شادي و اندهش كم كـنـم
    كـه او از پدرمرده يي خواست چيز
    كـه آزرد او مرد آزاد را
    توانـگر شد آنكس كـه بودش نياز
    خرد يافـتـه با دلي شاد رفـت
    ز بيگانـه و آنـك بد خويش اوي
    بيامد بـه كاخ دلاراي شاه
    پرسـتـندگان رود و مي خواستند
    ز بيگانـه ايوان بـپرداخـتـند
    هوا را هـمي داد گـفـتي درود
    بـبردند تا دل ندارد نژند
    در گنـج بـگـشاد روز و شـبان
    بـه سر بر نهاد آن كيان تاج فـخر
    بـتان را ز گـنـج درم ساز كرد
    نـبودش بزير اندرون تـخـت عاج
    برآشـفـت وز روزبـه لـب گزيد
    بديشان دهـم چون بياري بدر
    ز گـنـج ري و اصفـهان باژ خواه
    نـه از اخـتر شاه ايران بود
    زمين را بـه ديبا بياراسـتـند بـه بزم و به رزم و به ننگ و نـبرد
    بـه بزم و به رزم و به ننگ و نـبرد


/ 675