دگر هفتـه تنـها به نخـچير شد ز خورشيد تابنده شد دشـت گرم سوي كاخ بازارگاني رسيد بـبازارگان گـفـت ما را سپنـج چو بازارگانـش فرود آوريد هـمي بود نالان ز درد شـكـم بدو گفـت لخـتي نـبيد كهـن اگر خانـگي مرغ باشد رواسـت نياورد بازارگان آنـچ گـفـت چو تاريك شد ميزبان رفـت نرم بياراسـت خوان پيش بـهرام برد كـه از تو نـبيد كهن خواسـتـم نياوردي و داده بودم درم چـنين داد پاسخ كـه اي بيخرد چو آوردم اين مرغ بريان گرم چو بشـنيد بهرام زو اين سخـن پشيمان شد از گفت خود نان بخورد چو هنگامـه خوابش آمد بخفـت ز درياي جوشان چو خور بردميد هـمي گـفـت پرمايه بازارگان مران مرغ كارزش نـبد يك درم گر ارزان خريدي ابا اين سوار خريدي مر او را به دانـگي پـنير بدو گفـت اگر اين نه كار منسـت تو مهـمان مـن باش با اين سوار چو بهرام برخاسـت از خواب خوش كـه زين برنـهد تا بـه ايوان شود چو شاگرد ديدش به بهرام گفـت بشد شاه و بنشست بر تخت اوي جوان رفـت و آورد خايه دويسـت يكي مرغ بريان با نان گرم بـشد نزد بهرام گفـت اي سوار كـنون آرزوها بياريم گرم بگفـت اين و زان پس به بازار شد شـكر جست و بادام و مرغ و بره مي و زعفران برد و مشك و گـلاب بياورد خوان با خورشـهاي نـغز چو نان خورده شد جام پر ميبـبرد بدينگونـه تا شاد و خرم شدند چـنين گـفـت با ميزبان شهريار شـما مي گساريد و مستان شويد بـماليد پـس باره را زين نـهاد بـه بازارگان گفت چندين مـكوش بـه دانـگي مرا دوش بفروخـتي كـه مرغي خريدي فزون از بـها بگـفـت اين بـه بازارگان و برفت چو خورشيد بر تخت بـنـمود تاج بـفرمود خـسرو بـه سالار بار بيارند شاگر با او بـهـم چو شاگرد و اسـتاد رفـتـند زود چو شاگرد را ديد بـنواخـتـش يكي بدره بردند نزديك اوي بـه بازارگان گـفـت تا زندهاي هـمان نيز هر ماهياني دوبار بـه چيز تو شاگرد مهـمان كـند به موبد چنين گفت زان پس كه شاهچـه داند كه مردم كدامست بـه چـه داند كه مردم كدامست بـه
دژم بود با تركـش و تير شد سپـهـبد ز نخـچير برگشت نرم بـه هر سو نگه كرد و كس را نديد توان داد كز ما نـبيني تو رنـج مر او را يكي خوابـگـه برگزيد بـه بازارگان داد لـخـتي درم ابا مـغز بادام بريان بـكـن كزين آرزوها دلـم را هواسـت نـبد مـغز بادامـش اندر نهفت يكي مرغ بريان بياورد گرم بـه بازارگان گـفـت بـهرام گرد زبان را بـه خواهش بياراسـتـم كـه نالـنده بودم ز درد شـكـم نداري خرد كو روان پرورد فزون خواستن نيست آيين و شرم بـشد آرزوي نـبيد كـهـن برو نيز ياد گذشـتـه نـكرد بـه بازارگان نيز چيزي نگـفـت شد آن چادر قيرگون ناپديد بـه شاگرد كاي مرد ناكاردان خريدي بـه افزون و كردي ستـم نـبودي مرا تيره شـب كارزار بدي با مـن امروز چون آب و شير چنان دان كه مرغ از شمار منست بدين مرغ با مـن مـكـن كارزار بـشد نزد آن باره دسـتكـش كـلاهـش ز ايوان به كيوان شود كـه امروز با من به بد باش جفت شگـفـتي فروماند از بخت اوي به استاد گفت اي گرامي مهايست نـبيد كـهـن آر و بادام نرم هـمي خايه كردي تو دي خواستار هـم از چندگونه خورشـهاي نرم بـه ساز دگرگون خريدار شد كـه آرايش خوان كـند يكـسره سوي خانه شد با دلي پرشـتاب جوان بر منـش بود و پاكيزهمـغز نخستـني به بهرام خسرو سپرد ز خردك بـه جام دمادم شدند كـه بـهرام ما را كند خواسـتار مـجـنـبيد تا مي پرستان شويد سوي گلشن آمد ز مي گشته شاد از افزوني اين مرد ارزان فروش هـمي چشـم شاگرد را دوختي نـهادي مرا در دم اژدها سوي گاه شاهي خراميد تـفـت جهانـبان نشست از بر تخت عاج كـه بازارگان را كـند خواسـتار يكي شاد ازيشان و ديگر دژم بـه پيش شهنـشاه ايران چو دود بر مـهـتران شاد بنشاخـتـش كـه چون ماه شد جان تاريك اوي چـنان دان كه شاگرد را بـندهاي درم شسـت گنجي بروبر شـمار دل مرد آزاده خـندان كـند چو كار جـهان را ندارد نـگاهچگونـه شـناسد كـهان را ز مه چگونـه شـناسد كـهان را ز مه