شماره 19 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 19





  • هـمي بود يك چند با مـهـتران
    بـهار آمد و شد جهان چون بهشت
    هـمـه بومـها پر ز نخجير گشت
    گرازيدن گور و آهو بـه شـخ
    هـمـه جويباران پر از مشـك دم
    بـگـفـتـند با شاه بـهرام گور
    چـنين داد پاسخ كـه مردي هزار
    سوي تور شد شاه نـخـچيرجوي
    ز گور و ز غرم و ز آهو جـهان
    سـه ديگر چو بفروخت خورشيد تاج
    بـه نـخـچير شد شـهريار دلير
    بـه بالاي او موي زير سرش
    كـمان را بـه زه كرد و تير خدنـگ
    دگر تيز زد بر ميان سرش
    فرود آمد و خـنـجري بركـشيد
    يكي مرد برنا فروبرده بود
    بران مرد بـسيار بـگريسـت زار
    وزانـجا بيامد بـه پرده سراي
    چو سي روز بگذشت ز ارديبهشـت
    چـنان ساخـت كايد به تور اندرون
    بـه شـبـگير هرمزد خرداد ماه
    بـبيند كـه اندر جهان داد هسـت
    هـمي راند شـبديز را نرم نرم
    هـمي راند حيران و پيچان بـه راه
    چـنين تا بـه آباد جايي رسيد
    زني ديد بر كـتـف او بر سـبوي
    بدو گـفـت بـهرام كايدر سپنـج
    چـنين گفـت زن كاي نبرده سوار
    چو پاسخ شنيد اسپ در خانـه راند
    بدو گفـت كاه آر و اسپش بـمال
    خود آمد به جايي كه بودش نهفـت
    حـصيري بگـسـترد و بالش نهاد
    سوي خانـه آب شد آب برد
    كـه اين پير و ابله بماند بـه جاي
    نـباشد چـنين كار كار زنان
    بـشد شاه بهرام و رخ را بشسـت
    بيامد نشـسـت از بر آن حـصير
    بياورد خواني و بـنـهاد راسـت
    بـخورد اندكي نان و نالان بخفـت
    چو از خواب بيدار شد زن بـشوي
    بره كـشـت بايد ترا كاين سوار
    كـه فر كيان دارد و نور ماه
    چـنين گفـت با زن گرانمايه شوي
    نداري نمـكـسود و هيزم نـه نان
    بره كشـتي و خورد و رفت اين سوار
    زمـسـتان و سرما و باد دمان
    هـمي گفـت انـباز و نشنيد زن
    بـه ره كشته شد هم به فرجام كار
    چو شد كشته ديگي هريسه بپخت
    بياورد چيزي بر شـهريار
    يكي پاره بريان بـبرد از بره
    چو بهرام دست از خورشها بشست
    چو شـب كرد با آفتاب انجـمـن
    بدو گفـت شاه اي زن كم سخـن
    بدان تا بـه گـفـتار تو مي خوريم
    بـتو داسـتان نيز كردم يلـه
    زن كم سخـن گفت آري نكوسـت
    بدو گفـت بهرام كاين است و بـس
    زن برمنـش گـفـت كاي پاك راي
    هـميشـه گذار سواران بود
    يكي نام دزدي نـهد بر كـسي
    ز بـهر درم گرددش كينـه كـش
    زن پاك تـن را بـه آلودگي
    زياني بود كان نيابد بـه گـنـج
    پرانديشـه شد زان سخن شـهريار
    چـنين گفت پس شاه يزدان شناس
    درشـتي كنـم زين سخن ماه چند
    شـب تيره ز انديشه پيچان بخفـت
    بدانگـه كـه شب چادر مشك بوي
    بيامد زن از خانه با شوي گـفـت
    ز هرگونـه تخـم اندرافگن بـه آب
    كـنون تا بدوشـم ازين گاو شير
    فراوان گيا برد و بـنـهاد پيش
    بـه نام خداوند بي يار و جـفـت
    دل ميزبان جوان گـشـت پير
    دل شاه گيتي دگر شد بران
    دلـش دوش پيچان شد اندر نـهان
    بـه فال بد اندر چه جويي هـمي
    مرا بيهده نيست اين گـفـت وگوي
    ز گردون نـتابد بـبايسـت ماه
    نـبودي بـه نافـه درون نيز مشك
    دل نرم چون سـنـگ خارا شود
    خردمـند بـگريزد از بي خرد
    هرانـگـه كـه بيدادگر گشت شاه
    هـم آبـشـخورش نيز بـتر نبود
    دگرگونـه شد رنـگ و آژير اوي
    پـشيماني آمدش ز انديشـه زود
    توانا و دانـنده روزگار
    ازين پـس مرا تخت شاهي مـباد
    دگر باره بر گاو ماليد دسـت
    كـه بيرون گذاري نهان از نهـفـت
    زن ميزبان گفـت كاي دسـتـگير
    وگرنـه نـبودي ورا اين هـنر
    كـه بيداد را داد شد باز جاي
    كـه بـخـشود بر ما جـهان آفرين
    زن و مرد زان كار پردخـتـه شد
    هـمي برد خوان از پسش كدخداي
    چـه نيكو بدي گر بدي زيربا
    چـنين گفـت پـس با زن رادمرد
    بياويز جايي كـه باشد گذر
    نـبايد كـه از باد يابد گزند
    هـمي كـن بدين تازيانـه نـگاه
    بياويخـت آن شيب شاه از درخـت
    پديد آمد از راه بي مر سـپاه
    بـه بـهرامـشاه آفرين گسـتريد
    برفـتـند و بردند يك يك نـماز
    چـنين چهره جز درخور گاه نيست
    پياده دوان تا بـه نزديك شاه
    جـهاندار و بر موبدان موبدا
    زني بي نوا شوي پاليزبان
    هـمان شاه ما را پژوهـش نـمود
    بدين بي نوا خانـه و مان رسيد
    ترا دادم اين مرز و اين خوب ده
    برين باش و پاليزباني مـكـن
    نـشـسـت از بر باره بادپاي بيامد بـه ايوان گوهرنـگار
    بيامد بـه ايوان گوهرنـگار



  • مي روشـن و جام و رامشـگران
    بـه خاك سيه بر فلك لاله كشـت
    بـجوي آبها چون مي و شير گشت
    كـشيدند بر سـبزه هر جاي نـخ
    بـسان گـل نارون مي بـه خـم
    كـه شد دير هنگام نـخـچير گور
    گزين كرد بايد ز لـشـكر سوار
    جـهان گشت يكسر پر از گفت وگوي
    بـپرداخـتـند آن دلاور مـهان
    زمين زرد شد كوه و دريا چو عاج
    يكي اژدها ديد چون نره شير
    دو پـسـتان بـسان زنان از برش
    بزد بر بر اژدها بي درنـگ
    فروريخـت چون آب خون از برش
    سراسر بر اژدها بردريد
    بـه خون و به زهر اندر افسرده بود
    وزان زهر شد چـشـم بـهرام تار
    مي آورد و خوبان بربـط سراي
    شد از ميوه پاليزها چون بهـشـت
    پرسـتـنده با او يكي رهـنـمون
    ازان دشت سوي دهي رفـت شاه
    بـجويد دل مرد يزدان پرسـت
    برين گونـه تا روز برگـشـت گرم
    بـه خواب و بـه آب آرزومـند شاه
    بـه هامون بـه نزد سرايي رسيد
    ز بـهرام خـسرو بـپوشيد روي
    دهيد ار نـه بايد گذشتن بـه رنـج
    تو اين خانـه چون خانـه خويش دار
    زن ميزبان شوي را پيش خواند
    چو گاه جو آيد بـكـن در جوال
    ز پيش اندرون رفت و خانـه برفـت
    بـه بـهرام بر آفرين كرد ياد
    هـمي در نهان شوي را برشـمرد
    هرانگـه كـه بيند كس اندر سراي
    منـم لـشـكري دار دندان كـنان
    كزان اژدها بود ناتـن درسـت
    بدر خانـه بر پاي بد مرد پير
    برو تره و سركـه و نان و ماسـت
    بـه دسـتار چيني رخ اندر نهفـت
    همي گفت كاي زشت ناشسته روي
    بزرگـسـت و از تخمـه شـهريار
    نـماند هـمي جز به بهرامـشاه
    كـه چـندين چرا بايدت گفت وگوي
    چـه سازي تو برگ چنين ميهـمان
    تو شو خر بـه انـبوهي اندر گذار
    بـه پيش آيدت يك زمان بي گـمان
    كـه هـم نيك پي بود و هم راي زن
    بـه گـفـتار آن زن ز بـهر سوار
    برند آتـش از هيزم نيم سـخـت
    برو خايه و تره جويبار
    هـمان پختـه چيزي كه بد يكسره
    هـمي بود بي خواب و ناتن درسـت
    كدوي مي و سـنـجد آورد زن
    يكي داسـتان گوي با من كـهـن
    بـه مي درد و اندوه را بـشـكريم
    ز بـهرامـت آزاديسـت ار گلـه
    هـم آغاز هر كار و فرجام ازوسـت
    ازو دادجويي نـبينـند كـس
    برين ده فراوان كس اسـت و سراي
    ز ديوان و از كارداران بود
    كـه فرجام زان رنـج يابد بـسي
    كـه ناخوش كند بر دلش روز خوش
    برد نام و آرد بـه بيهودگي
    ز شاه جـهاندار اينـسـت رنـج
    كـه بد شد ورا نام زان مايه كار
    كـه از دادگر كـس ندارد سـپاس
    كـه پيدا شود داد و مـهر از گزند
    همـه شب دلش با ستم بود جفت
    بدريد و بر چرخ بـنـمود روي
    كـه هر كاره و آتش آر از نهـفـت
    نـبايد كـه بيند ورا آفـتاب
    تو اين كار هر كاره آسان مـگير
    بياورد گاو از چراگاه خويش
    بـه پستانش بر دست ماليد و گفت
    تـهي بود پـسـتان گاوش ز شير
    چـنين گفت با شوي كاي كدخداي
    ستـمـكاره شد شـهريار جهان
    بدو گفت شوي از چه گويي هـمي
    چـنين گفت زن كاي گرانمايه شوي
    چو بيدادگر شد جـهاندار شاه
    بـه پستانـها در شود شيرخشك
    زنا و ربا آشـكارا شود
    بـه دشت اندرون گرگ مردم خورد
    شود خايه در زير مرغان تـباه
    چراگاه اين گاو كـمـتر نـبود
    به پستان چنين خشك شد شيراوي
    چو بهرامـشاه اين سخنها شـنود
    بـه يزدان چنين گفـت كاي كردگار
    اگر تاب گيرد دل مـن ز داد
    زن فرخ پاك يزدان پرسـت
    بـه نام خداوند زردشـت گـفـت
    ز پـسـتان گاوش بـباريد شير
    تو بيداد را كرده اي دادگر
    ازان پـس چنين گفـت با كدخداي
    تو باخـنده و رامـشي باش زين
    بـه هركاره چون شيربا پختـه شد
    بـه نزديك مهـمان شد آن پاك راي
    نـهاده بدو كاسـه شيربا
    ازان شيربا شاه لـخـتي بـخورد
    كـه اين تازيانـه بـه درگاه بر
    نـگـه كـن يكي شاخ بر در بلند
    ازان پـس بـبين تا كـه آيد ز راه
    خداوند خانـه بـپوييد سـخـت
    هـمي داشـت آن را زماني نگاه
    هرانـكـس كـه اين تازيانـه بديد
    پياده هـمـه پيش شيب دراز
    زن و شوي گفت اين بجز شاه نيست
    پر از شرم رفـتـند هر دو ز راه
    كـه شاها بزرگا ردا بـخردا
    بدين خانـه درويش بد ميزبان
    بران بـندگي نيز پوزش نـمود
    كـه چون تو بدين جاي مهمان رسيد
    بدو گـفـت بـهرام كاي روزبـه
    هـميشـه جز از ميزباني مكـن
    بگفـت اين و خندان بشد زان سراي بـشد زان ده بي نوا شـهريار
    بـشد زان ده بي نوا شـهريار


/ 675