شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




  • برين‌گونـه يك چـند گيتي بـخورد
    پـس آگاهي آمد به هند و بـه روم
    كـه بـهرام را دل به بازيست بس
    طـلايه نـه و ديده‌بان نيز نـه
    بـه بازي هـمي بـگذارند جـهان
    چو خاقان چين اين سخنـها شـنيد
    درم داد و سر سوي ايران نـهاد
    وزان سوي قيصر سـپـه برگرفـت
    بـه ايران چو آگاهي آمد ز روم
    كـه قيصر سپه كرد و لشكر كشيد
    بـه ايران هرانكس كـه بد پيش‌رو
    هـمـه پيش بـهرام گور آمدند
    بگـفـتـند با شاه چندي درشت
    سر رزمـجويان بـه رزم اندرسـت
    بـه چشم تو خوارست گنج و سپاه
    چـنين داد پاسـخ جـهاندار شاه
    كـه دادار گيهان مرا ياورسـت
    بـه نيروي آن پادشاه بزرگ
    به بخت و سپاه و به شمشير و گنج
    هـمي كرد بازي بدان همـنـشان
    هـمي گفـت هركس كزين پادشا
    دل شاه بـهرام بيدار بود
    هـمي ساخـتي كار لشكر نـهان
    همـه شـهر ايران ز كارش به بيم
    همـه گشـتـه نوميد زان شهريار
    پـس آگاه آمد بـه بـهرامـشاه
    جـهاندار گستـهـم را پيش خواند
    كـجا پـهـلوان بود و دسـتور بود
    دگر مـهرپيروز بـه زاد را
    چو بـهرام پيروز بـهراميان
    يكي شاه گيلان يكي شاه ري
    دگر داد برزين رزم‌آزماي
    بياورد چون قارن برزمـهر
    گزين كرد ز ايرانيان سي‌هزار
    برادرش را داد تـخـت و كـلاه
    خردمـند نرسي آزاد چـهر
    وزان جايگـه لشـكر اندر كـشيد
    چو از پارس لـشـكر فراوان بـبرد
    كـه از جنـگ بگريخت بهرامـشاه
    چو بـهرام رخ سوي دريا نـهاد
    بـه كاخيش نرسي فرود آوريد
    نشـسـتـند با راي‌زن بـخردان
    سراسر سخنـشان بد از شـهريار
    سوي موبدان موبد آمد سـپاه
    كـه بر ما هـمي رنج بـپراگـند
    بـه هرجاي زر برفـشاند هـمي
    پراگـنده شد شـهري و لشـكري
    كـنون زو نداريم ما آگـهي
    ازان پـس چو گفتارها شد كـهـن
    كز ايران يكي مرد با آفرين
    كـه بـنـشين ازين غارت و تاختن
    مـگر بوم ايران بـماند بـه جاي
    چنين گفت نرسي كه اين روي نيست
    سليحسـت و گنجست و مردان مرد
    چو نوميدي آمد ز بـهرامـشاه
    گر انديشـه بد كـني بد رسد
    شـنيدند ايرانيان اين سـخـن
    كـه بـهارم ز ايدر سپاهي بـبرد
    چو خاقان بيايد به ايران به جـنـگ
    سـپاهي و نرسي نماند بـه جاي
    يكي چاره سازيم تا جاي ما
    يكي موبدي بود نامـش هـماي
    ورا برگزيدند ايرانيان
    نوشتـند پـس نامـه‌يي بـنده‌وار
    سرنامـه گـفـتـند ما بـنده‌ايم
    ز چيزي كـه باشد بـه ايران زمين
    هـمان نيز با هديه و باج و ساو
    بيامد ز ايران خجسـتـه هـماي
    پيام بزرگان بـه خاقان بداد
    وزان جسـتـن تيز بـهرامـشاه
    بـه پيش گرانـمايه خاقان بگفـت
    بـه تركان چنين گفـت خاقان چين
    كـه آورد بي‌جنگ ايران به چنـگ?
    فرسـتاده را چيز بـسيار داد
    يكي پاسـخ نامه بنوشت و گفـت
    بدان بازگـشـتيم هـمداسـتان
    چو مـن با سـپاه اندرآيم بـه مرو
    بـه راي و به داد و به رنگ و به بوي
    بـباشيم تا باج ايران رسد
    بـه مرو آيم و زاسـتر نـگذرم
    فرسـتاده تازان بـه ايران رسيد
    بـه مرو اندر آورد خاقان سـپاه
    چو آسوده شد سر بـخوردن نـهاد
    بـه مرو اندرون بانگ چنـگ و رباب
    سـپاهـش هـمـه باره كرده يله
    شـكار و مي و مجلس و بانگ چنگ
    هـمي باج ايرانيان چشم داشـت
    ز دير آمدن دل پر از خشـم داشـت



  • بـه رزم و به بزم و به ننـگ و نـبرد
    بـه ترك و بـه چين و بـه آباد بوم
    كـسي را ز گيتي ندارد بـه كـس
    بـه مرز اندرون پـهـلوان نيز نـه
    نداند هـمي آشـكار و نـهان
    ز چين و ختـن لـشـكري برگزيد
    كـسي را نيامد ز بـهرام ياد
    هـمـه كـشور روم لشگر گرفت
    ز هـند و ز چين و ز آباد بوم
    ز چين و ختـن لـشـكر آمد پديد
    ز پيران و از نامداران نو
    پر از خـشـم و پيكار و شور آمدند
    كـه بخـت فروزانـت بنمود پشت
    ترا دل بـه بازي و بزم اندرسـت
    هـم‌ان تاج ايران و هم تخـت و گاه
    بدان موبدان نـماينده راه
    كـه از دانـش برتران برترسـت
    كـه ايران نگه دارم از چنـگ گرگ
    ز كـشور بگردانـم اين درد و رنـج
    وزو پر ز خون ديده سركـشان
    بـپيچد دل مردم پارسا
    ازين آگـهي پر ز تيمار بود
    ندانـسـت رازش كـس اندر جهان
    از انديشـگان دل شده بـه دو نيم
    تـن و كدخدايي گرفـتـند خوار
    كـه آمد ز چين اندر ايران سـپاه
    ز خاقان چين چـند با او براند
    چو رزم آمدي پيش رنـجور بود
    سوم مـهربرزين خراد را
    خزروان رهام با انديان
    كـه بودند در راي هـشيار پي
    كـجا زاولـسـتان بدو بد بـه پاي
    دگر دادبرزين آجنـگ چـهر
    خردمـند و شايسـتـه كارزار
    كـه تا گـنـج و لشكر بدارد نـگاه
    همـش فر و دين بود هم داد و مهر
    سوي آذرآبادگان پركـشيد
    چـنين بود راي بزرگان و خرد
    وزان سوي آذر كـشيدسـت راه
    رسولي ز قيصر بيامد چو باد
    گرانـمايه جايي چـنانـچون سزيد
    بـه نزديك نرسي هـمـه موبدان
    كـه داد او به باد آن هـمـه روزگار
    بـه آگاه بودن ز بـهرامـشاه
    چرا هـم ز لشـكر نه گنـج آگـند
    هـم ارج جواني نداند هـمي
    هـمي جسـت هركس ره مهتري
    بـما بازگردد بدي ار بـهي
    برين بر نـهادند يكـسر سـخـن
    فرسـتـند نزديك خاقان چين
    ز هرگونـه بايد برانداخـتـن
    چو از خانـه آواره شد كدخداي
    مر اين آب را در جهان جوي نيسـت
    كز آتـش بـه خـنـجر برآرند گرد
    كـجا رفـت با خوارمايه سـپاه
    چـه بايد به شاهان چنين گشت بد
    يكي پاسـخ كج فـگـندند بـن
    كـه ما را به غم دل بـبايد سـپرد
    نـماند برين بوم ما بوي و رنـگ
    بـكوبـند بر خيره ما را بـه پاي
    بـماند ز تـن نـگـسـلد پاي ما
    هـنرمـند و بادانـش و پاك‌راي
    كـه آن چاره را تنـگ بـندد ميان
    از ايران بـه نزديك آن شـهريار
    بـه فرمان و رايت سرافـگـنده‌ايم
    فرسـتيم نزديك خاقان چين
    كـه با جـنـگ تركان نداريم تاو
    خود و نامداران پاكيزه‌راي
    دل شاه تركان بدان گـشـت شاد
    گريزان بـشد تازيان با سـپاه
    دل و جان خاقان چو گل برشكفـت
    كـه ما برنـهاديم بر چرخ زين
    مـگر ما به راي و به هوش و درنگ?
    درم داد چيني و دينار داد
    كـه با جان پاكان خرد باد جـفـت
    كـه گـفـت اين فرستاده راستان
    كـنـم روي كـشور چو پر تذرو
    ابا آب شير اندر آرم بـه جوي
    هـمان هديه و ساو شيران رسد
    نخواهـم كـه رنـج آيد از لشكرم
    ز خاقان بگفـت آنـچ ديد و شـنيد
    جـهان شد ز گرد سواران سياه
    كـسي را نيامد ز بـهرام ياد
    كـسي را نـبد جاي آرام و خواب
    طـلايه نـه بردشـت و نه راحلـه
    شـب و روز ايمن نشسته ز جنـگ
    ز دير آمدن دل پر از خشـم داشـت
    ز دير آمدن دل پر از خشـم داشـت


/ 675