شماره 27 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 27





  • سپـهـبد فرسـتاده را پيش خواند
    چو بـشـنيد بيدار شاه جـهان
    بيامد جـهانديده داناي پير
    به كش كرده دست و سرافگنده پست
    بـپرسيد بـهرام و بـنواخـتـش
    بدو گـفـت كايدر بـماندي تو دير
    مرا رزم خاقان ز تو باز داشـت
    كـنون روزگار توام تازه شد
    سـخـن هرچ گويي تو پاسخ دهيم
    فرسـتاده پير كرد آفرين
    هران پادشاهي كـه دارد خرد
    بـه يزدان خردمـند نزديك تر
    تو بر مـهـتران جـهان مـهـتري
    ترا دانـش و هوش و دادسـت و فر
    هـمانـت خرد هست و پاكيزه راي
    كـه جاويد بادي تن و جان درسـت
    زبانـت ترازوسـت و گفتـن گـهر
    اگر چـه فرسـتاده قيصرم
    درودي رسانـم ز قيصر بـه شاه
    و ديگر كـه فرمود تا هـفـت چيز
    بدو گفـت شاه اين سخنها بـگوي
    بـفرمود تا موبد موبدان
    بـشد موبد و هركـه دانا بدند
    سخـن گوي بـگـشاد راز از نهفت
    بـه موبد چنين گفت كاي رهنـمون
    دگر آنـك بيرونـش خواني هـمي
    زبر چيست اي مهتر و زبر چيسـت
    چـه چيز آنـك نامـش فراوان بود
    چـنين گـفـت موبد به فرزانه مرد
    مر اين را كه گفتي تو پاسخ يكيست
    برون آسـمان و درونش هواسـت
    هـمان بيكران در جهان ايزدسـت
    زبر چون بهشتسـت و دوزخ بـه زير
    دگر آنـك بـسيار نامـش بود
    خرد دارد اي پير بـسيار نام
    يكي مـهر خوانـند و ديگر وفا
    زبان آوري راسـتي خواندش
    گـهي بردبار و گـهي رازدار
    پراگـنده اينـسـت نام خرد
    تو چيزي مدان كز خرد برترسـت
    خرد جويد آگـنده راز جـهان
    دگر آنـك دارد جـهاندار خوار
    سـتاره سـت رخـشان ز چرخ بلند
    بلـند آسـمان را كه فرسنگ نيست
    هـمي خوار گيري شـمار ورا
    كـسي كو بـبيند ز پرتاب تير
    سـتاره هـمي بشـمرد ز آسمان
    مـن اين دانم ار هست پاسخ جزين
    سـخـن دان قيصر چو پاسخ شنيد
    بـه بـهرام گفـت اي جهاندار شاه
    كـه گيتي سراسر به فرمان تسـت
    پـسـند بزرگان فرخ نژاد
    هـمان نيز دسـتورت از موبدان
    هـمـه فيلـسوفان ورا بـنده اند
    چو بـهرام بـشـنيد شادي نـمود
    بـه موبدم درم داد ده بدره نيز
    وزانـجا خرامان بيامد بدر فرسـتاده قيصر نامدار
    فرسـتاده قيصر نامدار



  • بران نامور پيشـگاهـش نـشاند
    فرسـتاده را خواند پيش مـهان
    سـخـن گوي و بادانـش و يادگير
    بر تخـت شاهي به زانو نشسـت
    بر تـخـت پيروزه بنـشاخـتـش
    ز ديدار اين مرز ناگـشـتـه سير
    بـه گيتي مرا همچو انباز داشـت
    ترا بودن ايدر بي اندازه شد
    وز آواز تو روز فرخ نـهيم
    كـه بي تو مـبادا زمان و زمين
    ز گـفـت خردمـند رامـش برد
    بدانديش را روز تاريك تر
    كـه هـم مهتر و شاه و هم بهتري
    بر آيين شاهان پيروزگر
    بر هوشـمـندان توي كدخداي
    مـبيناد گردون ميان تو سـسـت
    گـهر سخـتـه هرگز كه بيند به زر
    هـمان چاكر شاه را چاكرم
    كـه جاويد باد اين سر و تاج و گاه
    بـپرسـم ز دانـندگان تو نيز
    سـخـن گوي را بيشـتر آب روي
    بـشد پيش با مـهـتران و ردان
    بـه هر دانـشي بر توانا بدند
    سخـنـهاي قيصر بـه موبد بگفت
    چـه چيز آنك خواني هـمي اندرون
    جزين نيز نامـش نداني هـمي
    هـمان بيكرانـه چه و خوار كيست
    مر او را بـه هر جاي فرمان بود
    كـه مـشـتاب وز راه دانش مگرد
    سـخـن در درون و برون اندكيست
    زبر فر يزدان فرمانرواسـت
    اگر تاب گيري به دانش بـه دسـت
    بد آن را كـه باشد بـه يزدان دلير
    رونده بـه هر جاي كامـش بود
    رساند خرد پادشا را بـه كام
    خرد دور شد درد ماند و جـفا
    بـلـنداخـتري زيركي داندش
    كـه باشد سـخـن نزد او پايدار
    از اندازه ها نام او بـگذرد
    خرد بر هـمـه نيكويها سرسـت
    كـه چـشـم سر ما نبيند نـهان
    بـه هر دانـش از كرده كردگار
    كـه بينا شـمارش بداند كه چـند
    كـسي را بدو راه و آهنگ نيسـت
    هـمان گردش روزگار ورا
    بـماند شـگـفـت اندرو تيز وير
    ازين خوارتر چيسـت اي شادمان
    فراخـسـت راي جـهان آفرين
    زمين را بـبوسيد و فرمان گزيد
    ز يزدان برين بر فزوني مـخواه
    سر سركـشان زير پيمان تـسـت
    ندارد جـهان چون تو شاهي بـه ياد
    بـه دانـش فزونـسـت از بخردان
    بـه دانايي او سرافـگـنده اند
    بـه دلـش اندرون روشـنايي فزود
    هـمان جامـه و اسپ و بسيار چيز
    خرد يافـتـه موبد پرهـنر سوي خانـه رفـت از بر شـهريار
    سوي خانـه رفـت از بر شـهريار


/ 675