شماره 28 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 28





  • چو خورشيد بر چرخ بنمود دست
    فرسـتاده قيصر آمد بـه در
    بـه پيش شهنشاه رفتـند شاد
    فرسـتاده را موبد شاه گفـت
    ز گيتي زيانـكارتر كار چيسـت
    چـه داني تو اندر جهان سودمند
    فرسـتاده گفـت آنـك دانا بود
    تـن مرد نادان ز گـل خوارتر
    ز نادان و دانا زدي داسـتان
    بدو گـفـت موبد كه نيكو نـگر
    فرستاده گفت اي پسنديده مرد
    تو اين گر دگرگونـه داني بـگوي
    بدو گفـت موبد كه انديشه كـن
    ز گيتي هرانـكو بي آزارتر
    به مرگ بدان شاد باشي رواست
    ازين سودمـندي بود زان زيان
    چو بشنيد رومي پسـند آمدش
    بـخـنديد و بر شاه كرد آفرين
    كـه تخت شهنشاه بيند همي
    بـه دانش جهان را بلند افسري
    اگر باژ خواهي ز قيصر رواسـت
    ز گفـتار او شاد شد شـهريار
    برون شد فرستاده از پيش شاه
    پديد آمد آن چادر مشـكـبوي
    شـكيبا نـبد گـنـبد تيزگرد
    درفـشي بزد چشمـه آفـتاب
    در بار بـگـشاد سالار بار
    بـفرمود تا خلعـت آراستـند
    ز سيمين و زرين و اسپ و ستام ز دينار و گوهر ز مشك و عـبير
    ز دينار و گوهر ز مشك و عـبير



  • شهنـشاه بر تخت زرين نشست
    خرد يافـتـه موبد پرگـهر
    سخـنـها ز هرگونـه كردند ياد
    كه اي مرد هشيار بي يار و جفت
    كـه بر كرده او ببايد گريسـت
    كـه از كردنش مرد گردد بلـند
    هـميشـه بزرگ و توانا بود
    بـه هر نيكـئي ناسزاوارتر
    شـنيدي مـگر پاسخ راستان
    بينديش و ماهي به خشكي مبر
    سخـن ها ز دانش توان ياد كرد
    كـه از دانش افزون شود آبروي
    كز انديشـه بازيب گردد سخـن
    چـنان دان كه مرگش زيانـكارتر
    چو زايد بد و نيك تن مرگ راست
    خرد را ميانـجي كـن اندر ميان
    سخـنـهاي او سودمند آمدش
    بدو گفـت فرخـنده ايران زمين
    چو موبد بروبر نـشيند هـمي
    بـه موبد ز هر مـهـتري برتري
    ك دستور تو بر جهان پادشاست
    دلـش تازه شد چو گل اندر بهار
    شـب آمد برآمد درفـش سياه
    بـه عنـبر بيالود خورشيد روي
    سر خفـتـه از خواب بيدار كرد
    سر شاه گيتي سبك شد ز خواب
    نشسـت از بر تخت خود شهريار
    فرسـتاده را پيش او خواستـند
    ز دينار گيتي كـه بردند نام فزون گشـت از انديشـه تيزوير
    فزون گشـت از انديشـه تيزوير


/ 675