شماره 29 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 29





  • چو از كار رومي بـپردخـت شاه
    بـفرمود تا موبد راي زن
    بـبـخـشيد روي زمين سربسر
    درم داد و اسـپ و نـگين و كـلاه
    پر از راسـتي كرد يكـسر جـهان
    هرانـكـس كـه بيداد بد دور كرد
    وزان پـس چنين گفـت با موبدان
    جـهان را ز هرگونـه داريد ياد
    بـسي دسـت شاهان ز بيداد و آز
    جـهان از بدانديش در بيم بود
    هـمـه دسـت كرده به كار بدي
    نـبد بر زن و زاده كـس پادشا
    بـه هر جاي گستردن دسـت ديو
    سر نيكويها و دسـت بديسـت
    هـمـه پاك در گردن پادشاسـت
    پدر گر بـه بيداد يازيد دسـت
    مداريد كردار او بـس شـگـفـت
    بـبينيد تا جـم و كاوس شاه
    پدر همچـنان راه ايشان بجسـت
    همـه زيردستانـش پيچان شدند
    كـنون رفـت و زو نام بد ماند و بس
    ز ما باد بر جان او آفرين
    كـنون بر نشسـتـم بر گاه اوي
    هـمي خواهـم از كردگار جـهان
    كـه با زيردسـتان مدارا كـنيم
    كـه با خاك چون جفت گردد تنـم
    شـما همـچـنين چادر راستي
    كـه جز مرگ را كـس ز مادر نزاد
    بـه كردار شيرسـت آهنـگ اوي
    هـمان شير درنده را بـشـكرد
    كـجا آن سر و تاج شاهنـشـهان
    كـجا آن سواران گردنـكـشان
    كـجا ان پري چـهرگان جـهان
    هرانكـس كـه رخ زير چادر نهفت
    همـه دسـت پاكي و نيكي بريم
    بـه يزدان دارنده كو داد فر
    كـه گر كارداري به يك مشك خاك
    هم انـجا بـسوزم بـه آتش تنش
    وگر در گذشته ز شـب چـند پاس
    بـه تاوانـش ديبا فرستم ز گنـج
    وگر گوسـفـندي برند از رمـه
    يكي اسـپ پرمايه تاوان دهـم
    چو با دشـمـنـم كارزاري بود
    فرستـمـش يكـسالـه زر و درم
    ز دادار دارنده يكـسر سـپاس
    بـه آب و به آتـش ميازيد دسـت
    مريزيد هـم خون گاوان ورز
    ز پيري مـگر گاو بيكار شد
    نـبايد ز بـن كـشـت گاو زهي
    هـمـه راي با مرد دانا زنيد
    از انديشـه ديو باشيد دور
    اگر خواهـم از زيردسـتان خراج
    اگر بدكـنـش بد پدر يزدگرد
    هـمـه دل ز كردار او خوش كـنيد
    ببـخـشد مـگر كردگارش گـناه
    كـسي كو جوانست شادي كـنيد
    بـه پيري به مستي ميازيد دسـت
    گـنـهـكار يزدان مـباشيد هيچ
    چو خـشـنود گردد ز ما كردگار
    دل زيردسـتان بـه ما شاد باد
    هـمـه نامداران چو گفـتار شاه
    هـمـه ديده كردند پيشش پر آب خروشان برو آفرين خواندند
    خروشان برو آفرين خواندند



  • دلـش گشـت پيچان ز كار سپاه
    بـشد با يكي نامدار انـجـمـن
    ابر پـهـلوانان پرخاشـخر
    گرانـمايه را كـشور و تاج و گاه
    وزو شادمانـه كـهان و مـهان
    بـه نادادن چيز و گـفـتار سرد
    كـه اي پرهـنر پاك دل بـخردان
    ز كردار شاهان بيداد و داد
    تـهي ماند و هـم تـن ز آرام و ناز
    دل نيك مردان بـه دو نيم بود
    كـسي را نـبد كوشـش ايزدي
    پر از غـم دل مردم پارسا
    بريده دل از بيم گيهان خديو
    در دانـش و كوشش بخرديسـت
    كـه پيدا شود زو همه كژ و راست
    نـبد پاك و دانا و يزدان پرسـت
    كـه روشـن دلش رنگ آتش گرفت
    چـه كردند كز ديو جسـتـند راه
    بـه آب خرد جان تيره نشـسـت
    فراوان ز تـنديش بيجان شدند
    هـمي آفرين او نيابد ز كـس
    مـبادا كـه پيچد روانـش ز كين
    بـه مينو كشد بي گـمان راه اوي
    كـه نيرو دهد آشـكار و نـهان
    ز خاك سيه مشـك سارا كـنيم
    نـگيرد سـتـمديده اي دامـنـم
    بـپوشيد شستـه دل از كاستي
    ز دهـقان و تازي و رومي نژاد
    نـپيچد كـسي گردن از چنگ اوي
    بـه خواري تـن اژدها بـسـپرد
    كـجا آن بزرگان و فرخ مـهان
    كزيشان نبينـم بـه گيتي نـشان
    كزيشان بدي شاد جان مـهان
    چنان دان كه گشتست با خاك جفت
    جـهان را بـه كردار بد نشـمريم
    بـه تاج و به تخـت و نژاد و گـهر
    زبان جويد اندر بـلـند و مـغاك
    كـنـم بر سر دار پيراهـنـش
    بدزدد ز درويش دزدي پـلاس
    بـشويم دل غمـگـنان را ز رنـج
    بـه تيره شـب و روزگار دمـه
    مـبادا كـه بر وي سپاسي نهـم
    وزان جنـگ خسـتـه سواري بود
    نداريم فرزند او را دژم
    كـه اويسـت جاويد نيكي شناس
    مـگر هيربد مرد آتـش پرسـت
    كـه ننگسـت در گاو كشتن به مرز
    بـه چشـم خداوند خود خوار شد
    كـه از مرز بيرون شود فرهي
    دل كودك بي پدر مـشـكـنيد
    گـه جنـگ دشمـن مجوييد سور
    ز دارنده بيزارم و تـخـت عاج
    بـه پاداش آن داد كرديم گرد
    بـه آزادي آهنـگ آتـش كـنيد
    ز دوزخ بـه مينو نـمايدش راه
    دل مردمان جوان مـشـكـنيد
    كـه هـمواره رسوا بود پير مست
    بـه پيري بـه آيد به رفتن بـسيچ
    بـه هسـتي غـم روز فردا مدار
    سر سركـشان از غـم آزاد باد
    شـنيدند و كردند نيكو نـگاه
    ازان شاه پردانـش و زودياب ورا پادشا زمين خواندند
    ورا پادشا زمين خواندند


/ 675