شماره 30 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 30





  • وزير خردمـند بر پاي خاسـت
    جـهان از بدانديش بي بيم گشت
    مـگر نامور شنگـل از هـندوان
    ز هـندوسـتان تا در مرز چين
    بـه ايران همي دست يازد به بد
    تو شاهي و شنگل نگهبان هـند
    برانديش و تدبير آن بازجوي
    چو بشنيد شاه آن پرانديشـه شد
    چـنين گفت كاين كار من در نهان
    بـه تنـها بـبينـم سـپاه ورا
    شوم پيش او چون فرسـتادگان
    بـشد پاك دسـتور او با دبير
    بگفـتـند هرگونـه از بيش و كم
    يكي نامـه بنوشت پر پـند و راي
    سر نامـه كرد از نخسـت آفرين
    خداوند هست و خداوند نيسـت
    ز چيزي كـجا او دهد بـنده را
    فزون از خرد نيسـت اندر جـهان
    هرانكـس كه او شاد شد از خرد
    پـشيمان نشد هر كه نيكي گزيد
    رهاند خرد مرد را از بـلا
    نخـسـتين نـشان خرد آن بود
    بداند تـن خويش را در نـهان
    خرد افـسر شـهرياران بود
    بداند بد و نيك مرد خرد
    تو اندازه خود نداني هـمي
    اگر تاجدار زمانـه مـنـم
    تو شاهي كني كي بود راسـتي
    نـه آيين شاهان بود تاخـتـن
    نياي تو ما را پرسـتـنده بود
    كـس از ما نبودند همداسـتان
    نگـه كـن كنون روز خاقان چين
    بـه تاراج داد آنـك آورده بود
    چـنين هـم همي بينم آيين تو
    مرا ساز جنگست و هم خواستـه
    ترا با دليران مـن پاي نيسـت
    تو اندر گـماني ز نيروي خويش
    فرسـتادم اينـك فرسـتاده يي
    اگر باژ بفرسـت اگر جـنـگ را
    ز ما باد بر جان آنـكـس درود
    چو خط از نسيم هوا گشت خشك
    بـه عـنوانـش بر نام بهرام كرد
    كـه تاج كيان يافـت از يزدگرد
    سـپـهدار مرز و نـگـهدار بوم بـه نزديك شنگل نگهبان هـند
    بـه نزديك شنگل نگهبان هـند



  • چنين گفت كي خسرو داد و راست
    وزين مرزها رنج و سختي گذشت
    كـه از داد پيچيده دارد روان
    ز دزدان پرآشوب دارد زمين
    بدين داسـتان كارسازي سزد
    چرا باژ خواهد ز چين و ز سـند
    نـبايد كـه ناخوبي آيد بروي
    جهان پيش او چون يكي بيشه شد
    بـسازم نـگويم به كس در جهان
    هـمان رسـم شاهي و گاه ورا
    نـگويم بـه ايران بـه آزادگان
    جزو هركـسي آنـك بد ناگزير
    بـبردند قرطاس و مشك و قلـم
    پر از دانـش و آفرين خداي
    ز يزدان برآنكس كه جسـت آفرين
    همه چيز جفتست و ايزد يكيست
    پرسـتـنده و تاج دارنده را
    فروزنده كـهـتران و مـهان
    جـهان را بـه كردار بد نسـپرد
    كـه بد آب دانـش نيارد مزيد
    مـبادا كـسي در بـلا مبتـلا
    كـه از بد همه سالـه ترسان بود
    بـه چشم خرد جست راز جهان
    هـمان زيور نامداران بود
    بـكوشد بـه داد و بـپيچد ز بد
    روان را به خون در نشاني هـمي
    بـه خوبي و زشتي بهانه منـم
    پديد آيد از هر سوي كاسـتي
    چـنين با بدانديشگان ساختـن
    پدر پيش شاهان ما بـنده بود
    كـه دير آمدي باژ هـندوسـتان
    كـه از چين بيامد بـه ايران زمين
    بـپيچيد زان بد كـه خود كرده بود
    هـمان بخـشـش و فره دين تو
    هـمان لـشـكر يكدل آراسته
    بـه هند اندرون لشكر آراي نيست
    همي پيش دريا بري جوي خويش
    سـخـن گوي با دانـش آزاده يي
    بـه بي دانشي سخت كن تنگ را
    كـه داد و خرد باشدش تار و پود
    نوشـتـند و بر وي پراگند مشك
    كـه دادش سر هر بدي رام كرد
    بـه خرداد ماه اندرون روز ارد
    سـتانـنده باژ سقـلاب و روم ز درياي قـنوج تا مرز سـند
    ز درياي قـنوج تا مرز سـند


/ 675