شماره 32 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 32





  • چو بشـنيد شد نامه را خواسـتار
    چو آن نامـه برخواند مرد دبير
    بدو گفـت كاي مرد چيره سخـن
    بزرگي نـمايد هـمي شاه تو
    كـسي باژ خواهد ز هندوسـتان
    بـه لشكر همي گويد اين گر به گنج
    كلنـگ اند شاهان و من چون عقاب
    كـسي با ستاره نكوشد به جنـگ
    هـنر بـهـتر از گفتـن نابـكار
    نه مردي نه دانش نه كشور نه شهر
    نهفتـه هـمـه بوم گنج منست
    دگر گـنـج برگـسـتوان و زره
    بـه پيلانـش بايد كشيدن كـليد
    وگر گيري از تيغ و جوشـن شـمار
    زمين بر نـتابد سـپاه مرا
    هزار ار بـه هـندي زني در هزار
    هـمان كوه و درياي گوهر مراست
    هـمان چشمه عنبر و عود و مشك
    دگر داروي مردم دردمـند
    هـمـه بوم ما را بدين سان برست
    چو هـشـتاد شاهـند با تاج زر
    هـمـه بوم را گرد درياسـت راه
    ز قـنوج تا مرز درياي چين
    بزرگان همـه زيردسـت مـنـند
    بـه هـند و به چين و ختن پاسبان
    هـمـه تاج ما را سـتاينده اند
    بـه مشكوي من دخت فغفور چين
    پـسر دارم از وي يكي شيردل
    ز هـنـگام كاوس تا كيقـباد
    هـمان نامـبردار سيصد هزار
    ز پيوستـگانـم هزار و دويسـت
    هـمـه زاد بر زاد خويش مـنـند
    كه در بيشه شيران به هنگام جنگ
    گر آيين بدي هيچ آزاده را
    سرت را جدا كردمي از تـنـت
    بدو گـفـت بـهرام كاي نامدار
    مرا شاه مـن گفـت كو را بـگوي
    ز درگـه دو دانا پديدار كـن
    گر ايدونـك زيشان بـه راي و خرد
    مرا نيز با مرز تو كار نيسـت
    وگرنـه ز مردان جـنـگاوران
    گزين كـن ز هندوسـتان صد سوار نـخواهيم ما باژ از مرز تو
    نـخواهيم ما باژ از مرز تو



  • شگـفـتي بـماند اندران نامدار
    رخ تاجور گشـت هـمـچون زرير
    بـه گفـتار مشـتاب و تندي مكن
    چـنان هـم نـمايد همي راه تو
    نـباشـم ز گوينده همداسـتان
    وگر شهر و كشور سپردن به رنـج
    وگر خاك و من هـمـچو درياي آب
    نه با آسمان جست كس نام و ننگ
    كـه گيرد ترا مرد دانـنده خوار
    ز شاهي شما را زبانسـت بـهر
    نياكان بدو هيچ نابرده دسـت
    چو گـنـجور ما برگـشايد گره
    وگر ژنده پيلـش تواند كـشيد
    سـتاره شود پيش چشـم تو خوار
    هـمان ژنده پيلان و گاه مرا
    بود كـس كـه خواند مرا شـهريار
    به من دارد اكنون جهان پشت راست
    دگر گنـج كافور ناگشته خشـك
    بـه روي زمين هرك گردد نژند
    اگر زر و سيمست و گر گوهرسـت
    بـه فرمان مـن تنگ بسته كـمر
    نيايد بدين خاك بر ديو گاه
    ز سـقـلاب تا پيش ايران زمين
    بـه بيچارگي در پرسـت مـنـند
    نرانـند جز نام مـن بر زبان
    پرسـتـندگي را فزاينده اند
    مرا خواند اندر جـهان آفرين
    كـه بسـتاند از كه به شمشير دل
    ازين بوم و بركس نـكردسـت ياد
    ز لشـكر كـه خواند مرا شـهريار
    كزيشان كسي را به من راه نيست
    كـه در هـند بر پاي پيش منـند
    ز آورد ايشان بـخايد دو چـنـگ
    كـه كشـتي به تندي فرستاده را
    شدي مويه گر بر تو پيراهـنـت
    اگر مـهـتري كام كژي مـخار
    كـه گر بـخردي راه كژي مـجوي
    زبان آور و كامران بر سـخـن
    يكي بر يكي زان ما بـگذرد
    كـه نزديك بخرد سخن خوار نيست
    كـسي كو گرايد بـه گرز گران
    كـه با يك تـن از ما كـند كارزار چو پيدا شدي مردي و ارز تو
    چو پيدا شدي مردي و ارز تو


/ 675