شماره 33 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 33





  • چو بشنيد شنگل به بهرام گفـت
    زماني فرودآي و بـگـشاي بـند
    يكي خرم ايوان بـپرداخـتـند
    بياسود بـهرام تا نيم روز
    چو در پيش شنگـل نـهادند خوان
    كز ايران فرستاده خـسروپرسـت
    كسي را كه با اوست هم زين نشان
    بـشد تيز بهرام و بر خوان نشست
    چو نان خورده شد مجلس آراستند
    هـمي بوي مشك آمد از خوردني
    بزرگان چو از باده خرم شدند
    دو تـن را بـفرمود زورآزماي
    برفـتـند شايسـتـه مردان كار
    هـمي كرد زور ان برين اين بران
    چو برداشـت بـهرام جام بـلور
    بشنگـل چنين گفت كاي شهريار
    چو با زورمندان به كـشـتي شوم
    بخـنديد شنـگـل بدو گفت خيز
    چو بشـنيد بهرام بر پاي خاسـت
    كـسي را كه بگرفت زيشان ميان
    همي بر زمين زد چنان كاستخوانش
    بدو مانده بد شنگل اندر شگفـت
    بـه هندي همي نام يزدان بخواند
    چو گشتند مست از مي خوشگوار
    چو گردون بـپوشيد چيني حرير
    چو زرين شد آن چادر مشـكـبوي
    شـه هـندوان باره را برنشست
    بـبردند با شاه تير و كـمان
    بـه بـهرام فرمود تا بر نشسـت
    به شنگل چنين گفت كاي شهريار
    هـمي تير و چوگان كنـند آرزوي
    چـنين گفت شنگل كه تير و كمان
    تو با شاخ و يالي بيفراز دسـت
    كـمان را بـه زه كرد بـهرام گرد
    يكي تير بگرفت و بگشاد شسـت گرفـتـند يكـسر برو آفرين
    گرفـتـند يكـسر برو آفرين



  • كـه راي تو با مردمي نيست جفت
    چـه گويي سخن هاي ناسودمـند
    هـمـه هرچ بايسـت برساختند
    چو بر اوج شد تاج گيتي فروز
    يكي را بـفرمود كو را بـخوان
    سـخـن گوي و هم كامگار نوست
    بياور بـه خوان رسولان نـشان
    بـنان دست بگشاد و لب را ببست
    نوازنده رود و مي خواسـتـند
    هـمان زير زربفـت گسـتردني
    ز تيمار نابوده بي غـم شدند
    بـه كشـتي كه دارند با ديو پاي
    ببـسـتـندشان بر ميانـها ازار
    گرازان و پيچان دو مرد گران
    بـه مـغزش نـبيد اندرافگند شور
    بـفرماي تا مـن بـبـندم ازار
    نـه اندر خرابي و مسـتي شوم
    چو زير آوري خون ايشان بريز
    بـه مردي خم آورد بالاي راسـت
    چو شيري كـه يازد بـه گور ژيان
    شكـسـت و بپالود رنگ رخانش
    ازان برز بالا و آن زور و كـفـت
    ورا از چـهـل مرد برتر نـشاند
    برفـتـند ز ايوان گوهرنـگار
    ز خوردن برآسود برنا و پير
    فروزنده بر چرخ بـنـمود روي
    بـه ميدان خراميد چوگان به دست
    هـمي تاخـت بر آرزو يك زمان
    كـمان كياني گرفتـه به دسـت
    چـنان دان كه هستند با من سوار
    چو فرمان دهد شاه آزاده خوي
    سـتون سواران بود بي گـمان
    به زه كن كمان را و بگشاي شست
    عـنان را بـه اسپ تگاور سـپرد
    نشانه به يك چوبه بر هم شكست سواران ميدان و مردان كين
    سواران ميدان و مردان كين


/ 675