شماره 34 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 34





  • ز بـهرام شنگـل شد اندرگـمان
    نـماند هـمي اين فرسـتاده را
    اگر خويش شاهست گر مهترسـت
    بـخـنديد و بـهرام را گفت شاه
    برادر توي شاه را بي گـمان
    كـه فر كيان داري و زور شير
    بدو گفـت بهرام كاي شاه هـند
    نـه از تخمـه يزدگردم نـه شاه
    از ايران يكي مرد بيگانـه ام
    مرا بازگردان كـه دورسـت راه
    بدو گفـت شنگل كه تندي مكـن
    نـبايدت كردن بـه رفتن شـتاب
    بر ما بـباش و دل آرام گير
    پس انـگاه دسـتور را پيش خواند
    گر اين مرد بهرام را خويش نيسـت
    چو گويي دهد او تـن اندر فريب
    تو گويي مر او را نـكوتر بود
    بـگويش بران رو كـه باشد صواب
    كـنون گر بباشي بـه نزديك اوي
    هرانـجا كه خوشتر ولايت تراست
    بـه جايي كه باشد هميشه بـهار
    گـهر هـسـت و دينار و گنج درم
    نوازنده شاهي كـه از مـهر تو
    بـه سالي دو بارست بار درخـت
    چو اين گفته باشي به پرسش ز نام
    مـگر رام گردد بدين مرز ما
    ورا زود سالار لـشـكر كـنيم
    بيامد جـهانديده دسـتور شاه
    ز بـهرام زان پـس بـپرسيد نام
    چو بشـنيد بـهرام رنگ رخـش
    بـه فرجام گفت اي سخن گوي مرد
    مـن از شاه ايران نپيجم به گنـج
    جزين باشد آرايش دين ما
    هرانكس كه پيچد سر از شاه خويش
    فزوني نجسـت آنـك بودش خرد
    خداوند گيتي فريدون كـجاسـت
    كـجا آن بزرگان خـسرونژاد
    دگر آنـك داني تو بـهرام را
    اگر مـن ز فرمان او بـگذرم
    نـماند بر و بوم هـندوسـتان
    هـمان بـه كـه من باز گردم بدر
    گر از نام پرسيم برزوي نام
    همـه پاسـخ من بشنگل رسان
    چو دسـتور بشـنيد پاسخ بـبرد
    ز پاسـخ پر آژنـگ شد روي شاه يكي چاره سازم كنون من كـه روز
    يكي چاره سازم كنون من كـه روز



  • كـه اين فر و اين برز و تير و كـمان
    نـه هـندي نـه تركي نه آزاده را
    برادرش خوانـم هم اندر خورسـت
    كـه اي پرهـنر با گهر پيشـگاه
    بدين بخشش و زور و تير و كـمان
    نـباشي مـگر نامداري دلير
    فرسـتادگان را مكـن ناپـسـند
    برادرش خوانيم باشد گـناه
    نـه دانـش پژوهـم نه فرزانه ام
    نـبايد كـه يابد مرا خشـم شاه
    كـه با تو هنوزست ما را سخـن
    كـه رفتـن به زودي نباشد صواب
    چو پختـه نـخواهي مي خام گير
    ز بـهرام با او سخـن چـند راند
    گر از پهـلوان نام او بيش نيسـت
    گر از گفت مـن در دل آرد نـهيب
    تو آن گوي با وي كـه در خور بود
    كـه پيش شـه هند بـفزودي آب
    نـگـه داري آن راي باريك اوي
    سـپـهداري و باژ و ملكت تراست
    نـسيم بـهار آيد از جويبار
    چو باشد درم دل نباشد بـه غـم
    بـخـندد چو بيند همي چـهر تو
    ز قـنوج برنـگذرد نيك بـخـت
    كـه از نام گردد دلـم شادكام
    فزون گردد از فر او ارز ما
    بدين مرز با ارز ما سر كـنيم
    بگـفـت اين به بهرام و بنمود راه
    كـه بي نام پاسـخ نبودي تـمام
    دگر شد كه تا چون دهد پاسخـش
    مرا در دو كشور مـكـن روي زرد
    گر از نيستي چند باشم بـه رنـج
    هـمان گردش راه و آيين ما
    بـه برخاستـن گم كند راه خويش
    بد و نيك بر ما هـمي بـگذرد
    كـه پشـت زمانه بدو بود راست
    جـهاندار كيخـسرو و كيقـباد
    جـهاندار پيروز خودكام را
    بـه مردي سرآرد جـهان بر سرم
    بـه ايران كشد خاك جادوسـتان
    بـبيند مرا شاه پيروزگر
    چنين خواندم شاه و هم باب و مام
    كـه من دير ماندم به شهر كسان
    شـنيده سخـن پيش او برشمرد
    چـنين گـفـت اگر دور ماند ز راه سرآيد بدين مرد لـشـكر فروز
    سرآيد بدين مرد لـشـكر فروز


/ 675