شماره 35 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 35





  • يكي كرگ بود اندران شـهر شاه
    ازان بيشـه بـگريخـتي شير نر
    يكايك هـمـه هـند زو پر خروش
    بـه بـهرام گفت اي پسنديده مرد
    بـه نزديك آن كرگ بايد شدن
    اگر زو تـهي گردد اين بوم و بر
    يكي دسـت باشدت نزديك مـن
    كـه جاويد در كـشور هـندوان
    بدو گـفـت بـهرام پاكيزه راي
    چو بينـم بـه نيروي يزدان تنـش
    بدو داد شنگـل يكي رهـنـماي
    هـمي رفـت با نيك دل رهنـمون
    هـمي گفـت چـندي ز آرام اوي
    چو بنمود و برگشت و بهرام رفـت
    پـس پـشـت او چـند ايرانيان
    چو از دور ديدند خرطوم اوي
    بدو هركـسي گفت شاها مكـن
    نكردست كس جنگ با كوه و سنگ
    به شنگل چنين گوي كاين راه نيست
    چـنين داد پاسخ كـه يزدان پاك
    بـه جاي دگر مرگ مـن چون بود
    كـمان را بـه زه كرد مرد جوان
    بيامد دوان تا بـه نزديك كرگ
    كـمان كياني گرفتـه به چنـگ
    هـمي تير باريد همـچون تـگرگ
    چو دانـسـت كو را سرآمد زمان
    سر كرگ را راست ببريد و گـفـت
    كـه او داد چـندين مرا فر و زور
    بـفرمود تا گاو و گردون برند
    بـبردند چون ديد شنـگـل ز دور
    چو بر تخت بنشسـت پرمايه شاه
    هـمي كرد هر كـس برو آفرين
    برفـتـند هر مـهـتري با نـار
    كـسي را سزاي تو كردار نيسـت ازو شادمان شنگل و دل بـه غـم
    ازو شادمان شنگل و دل بـه غـم



  • ز بالاي او بـسـتـه بر باد راه
    هـم از آسـمان كرگـس تيرپر
    از آواز او كر شدي تيز گوش
    برآيد بـه دسـت تو اين كاركرد
    هـمـه چرم او را بـه تير آژدن
    بـه فر تو اين مرد پيروزگر
    چـه نزديك اين نامدار انجـمـن
    بود زنده نام تو تا جاودان
    كـه با مـن ببايد يكي رهنـماي
    بـبيني بـه خون غرقه پيراهنش
    كـه او را نشيمن بدانست و جاي
    بدان بيشـه كرگ ريزنده خون
    ز بالا و پـهـنا و اندام اوي
    خرامان بدان بيشـه كرگ تـفـت
    بـه پيكار آن كرگ بسـتـه ميان
    ز هنگش همي پست شد بوم اوي
    ز مردي همي بگذرد اين سـخـن
    وگر چه دليرست خسرو به چنـگ
    بدين جنگ دستوري شاه نيسـت
    مرا گر به هـندوسـتان داد خاك
    كـه انديشـه ز اندازه بيرون بود
    تو گفـتي هـمي خوار گيرد روان
    پر از خشم سر دل نهاده بـه مرگ
    ز تركـش برآورد تير خدنـگ
    برين همنشان تا غمين گشت كرگ
    برآهيخـت خنـجر به جاي كمان
    بـه نام خداوند بي يار و جـفـت
    بـه فرمان او تابد از چرخ هور
    سر كرگ زان بيشـه بيرون برند
    بـه ديبا بياراسـت ايوان سور
    نـشاندند بـهرام را پيش گاه
    بزرگان هـند و سواران چـنين
    بـه بـهرام گفـتـند كاي نامدار
    بـه كردار تو راه ديدار نيسـت گـهي تازه روي و زماني دژم
    گـهي تازه روي و زماني دژم


/ 675